دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

آی می چسبــد.....

داشتن ات....
مثلِ مستیِ بعــد از اولین پیک هایِ شــراب...
مثل بوسه هایِ تند تند و یواشکی...
مثلِ آن بغلی که عاشقت است ، جدا نمی شود ، تنهات نمی گذارد...
و مثلِ برگشتن آدمی که سالها منتظرش بودی...
آی می چسبــد.....

.بـعـضـــــی هـا ،

بـعـضـی و قـت هـا...بـعـضـــــی هـا ،
"بـی صـد ا" از زنـدگـیَـتـــ ـ ـ ـ ـ مـی ر و نـ ـ ـ ـ ـد ;
" بـے خــــد ا حـا فـظـے " . . .بـا پـا ی ِ "بـر هـنـ ـ ـ ـ ــه" . .
ر و ی ِ "نـ ـ ـ ـ ـو ک ِ پـا " . . ."پـ ـ ـ ـ ـ ـا و ر چـیـن ... پــ ـ ـ ـ ــا و ر چـیـن"
تـا مـبـا د ا صـد ا ی ِ کـفـش هـا شـا ن
آ گـا هـتـ ـ ـ ـ ـ ـ کُـنــ ـ ـ ـ د از رفـتـنـشـ ـ ـ ـ ـا ن . .

بـه دَرَڪ


هے روزگــار ...

مـن بـه دَرَڪ ...

خُودت خسته نشُدی از دیدن تصویر تِڪرارے درد ڪَشیدن مـن ؟؟؟

هیــچ چیــز

هیــچ چیــز جای خـــود نیست
زنــــدگی،آدم ها،قلـب ها
یا یکــی بـی دل است یا دو دل. . .
یکی هــم اینجا بی تـــ ــو , دل تــوی دلش نیست . . .

و تو این را ندانستی !!

فقط دریا دلش آبی تر از من بود..

و من دلم دریا..

فقط این را ندانستم !!!

چرا گشتم چنین تنها تر از تنها !!..

به هر آبی شدم آتش..

به هر آتش شدم آبی..

به هر آبی شدم ماهی..

به هر ماهی شدم دامی..

به هر نا محرمی ساقی..

به هر ساقی می باقی..

و تو این را ندانستی !!

چرا گشتم چنین عاصی؟

برگرد

باز است کتاب کهنه درد

غمنامه کوچِ تلخ یک مرد

هر واژه کنار یک ستاره

در پاورقی نوشته: برگرد

چیزی نمی دانم از این...


وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید،
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید،
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می کشید،
"من عاشق چشمت شدم" نه عقل بود و نه دلی...
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی...
یک آن شد "این عاشق شدن"، دنیا همان یک لحظه بود،
"آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود..."


وقتی که من عاشق شدم، شیطان به نامم سجده کرد،
آدم زمینی تر شده و عالم به آدم سجده کرد.
من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی،
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی...

کجاست ؟!؟!

خانه باشد طلبت ، شانه ی دوست کجاست ..؟!؟!

آن خانه


آنان که به سر در طلب کعبه دویدن
چون عاقبت العمر به مقصود رسیدند
رفتند در آن خانه که بینند خدا را !
بسیار بجستندو ندیدند خدا را
چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف
... ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند
که ای خانه پرستان چه پرستید گل و سنگ؟
آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند......

تو را...

گیرم کسی پیدا شود ...
زیبا شود دنیای من...
کی می رود از یاد من ..
اینکه تو را...
کم داشتم !

همین گونه

من یک زنم
با موهای معمولی
چشمان معمولی
دستهای مهربان
و قلبی که میتواند تو را به اوج برساند
مرا همین گونه که هستم دوست بدار!

آآآآآآآآآآآآآآآی

آآآآآآآآآآآآآآآی نسیم سحری صبر کن
مارا با خود ببر از کوچـــه ها...