دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

میگویند نفس های یک فاحشه هوا را آلوده میکند

ومن ازترس اینکه سوراخ لایه ی ازون گشادترنشود

ماسک برصورت میزنم...

 

+جسم هرزه هزار بار مقدس تر از روح هرزه است...

نمایش....

حرفهایم را تعبیر میکنی ...


سکوتم را تفسیر !


دیروزم را فراموش ...


فردایم را پیشگویی !


به نبودنم مشکوکی ... در بودنم مُردَد !


از هیچ گلایه میسازی ... از همه چیز بهانه !

من ... !!!


کجای این نمایشم . . . ؟!

دیگر . . .

  به کجا باید رفت ؟

           به چه باید پیوست ؟

                  به که باید دل بست ؟

                      سر در آغوش چه کس ؟

                                           دل کجا آرامست؟

. . . . . . . . .

  پشت هر چهره نقابی پیداست ،

  پس آن ،

  باز نقابی دیگر  . . .    

مگو . .

  به من مگو . . .

  مگو از منطق اندیشه های ریاضی

  از مرزها

  از سیم های خار دار

  از دوری سرزمین ها

   از دیوارهای بلند فاصله

     برایم مگو ،

   برایم مگو که با مرور کدام فلسفه

   می توان اندیشه های پاک را به باد سپرد . . .

.............

احساساتم درد می کند ... افکارم ورم کرده اند ...


انگار هر روز کسی


چاقویی تیز را تا دسته در من فرو می کند ...


و من سگ جان تر از آنم که بمیرم ...


دلم


چینی بند زده ایست ...


که هر روز می شکند و خردتر می شود ...


باشد که پودر شود ...


هر حرکتی که می کنم


اشتباه است!


انگار روی شیشه خرده راه می روم...


می خواهم شخصیتم را بشویم! چیزی نمی یابم...


انگار محو شده ام ... !


دلم تنگ است


دلم برای خنده هایم تنگ شده!!!


امروز لبانم به خطی صاف تبدیل شده


اگر بخواهم خنده را به آن بنشانم


باید کنار لب هایم را جر بدهم ...!


خون می ریزد...!

گاهی دلت میخواد همه ی بغض هات از نگاهت خونده بشن

 

میدونی که جسارت  گفتن کلمه ها رو نداری

 

اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری

 

یا یه جمله ای مثل : چیزی شده؟؟!!

 

اونجاست که بغضت رو با یک لیوان سکوت سر میکشی

 

و با یه لبخند سرد میگی :

 

"نه! هیچی!!!"

از یــــــه جــــایــی ....

از یــــک جــــایی بــــه بعــــد
دیگــــــه نــــــه
دســـــــت و پــــا مــــی... زنــــی
نـــــه بــــال بــــال میــــزنــــی
نـــــه دل دل میــــــکنی
نـــــــه داد و بیــــداد میــــــکنی
نــــــه گــــریــــه میـــــکنی
نـــــه مشتتـــــو میــــکوبی تــــو دیــــوار
نـــــــه ســــرتــــو مــــیزنی بــــه دیــــوار
نــــــــــه
از یــــــه جــــایــی بـــه بعـــد فقـــط سکـــوت میکنـــــی................

برو مسافر...

جاده قدم های تو را دلتنگ است …




تو هرگز دلتنگی چشمانم را ندیدی

و تصویر خاموشی قلبم را در روشنای آرزوهایت

تو فریاد سکوتم را در میان واژگان روزمره زندگی نشنیدی

تو فرصتی نداشتی

برای برداشتن سیب سرخی از دستانم

فرصتی نداشتی برای باور کردن باورهایم

جاده ها چنان تو را در خود گرفتار کرده اند

که لحظه ای توان ایستادن نداری

تو فرزند سفر بودی

و من نواده سکوت خویشتن

دیگر انتظارت را به انتظار نخواهم نشست

برو مسافر

جاده قدم های تو را دلتنگ است …

آنچه به جا میماند،

دنیا کوچکتر از آن است که گمشده ای را در آن یافته باشی

هیچ کس اینجا گم نمیشود...

آدم ها به همان خونسردی که آمده اند،

چمدانشان را می بندند و ناپدید میشوند...

یکی در مه...

یکی در غبار...

یکی در باران...

یکی در باد...

و بیرحم ترینشان در برف...{شاید هم بهار!!!}

آنچه به جا میماند،

رد پایی است،

و خاطره ای که هر از گاه

پس میزند مثل نسیم سحر

پرده های اتاقت را...

این مسیر....

ای ماه من که ذهن مرا بسته ای به تیر
گاهی بیا و یک خبری از دلم بگیر
درچشم خسته ام، اثری از امید نیست
افتاده ام به حالت اغما ، نگو ...بمیر
امشب که عاجزانه تو را زجه می زنم
دست مرا بگیر در این لحظه ی خطیر
تاکی درانتظار تو هروز سر شود
دارم هلاک می شوم از یأس ناگزیر
حالا ، بیا ، ببین نفسم را بریده است...
شبهای سوت و کور و رهاورد این کویر
آخر چگونه من بپذیرم که رفته ای
دیگر نمی رسی به لبم سیب بی نظیر ...!
حس کرده ای دچار نگاهت شدم ولی ...
چرخی نمی زنی به هوای دلی اسیر
از بس خزان گرفته نفسهای شهر را ...
اردیبهشت ماه مرا کرده پیر ِ پیر
برگرد تازه کن نفس پیر خسته را
گاهی قدم بزن به هوایم در این مسیر

ولی . .

اینجا همه هر لحظه می پرسند :
حالت چطور است؟
اما کسی یک بار از من نپرسید :
(( بالت . . .

انکار
از تمام رمز رازهای عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده میان تهی
چیز دیگری سرم نمیشود
من سرم نمیشود
ولی . . .
راستی دلم،
دلم چه می شود!

میدانم که راه خانه هایمان،

از شمال آسمان تا جنوب زمین ادامه دارد..

اما وقتی من تو را دوست دارم،

دیگر چه فرقی می کند تو اهل حوالی آسمان باشی

یا حدود رؤیاهای من..؟

می دانم,,,

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی
یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی
بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد سرما را بلد باشی
یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های دنیا را بلد باشی
شاید خودت را خواستی یک روز برگردی
باید مسیر کودکی ها را بلد باشی
یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت
یا لااقل تا " آب - بابا " را بلد باشی
حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها
باید زبان تند حاشا را بلد باشی
وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا و اما را بلد باشی
من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم
اما تو باید سادگی ها را بلد باشی
یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...
یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی
چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری
باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی
بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!
باید زبان حال دریا را بلد باشی
شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد
ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی
دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم
امروز می گویم که فردا را بلد باشی
گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم
اما تو باید این معما را بلد باشی

شهر طوفان زده

غم انگیز نیست!

خنده دار است که با این همه اطمینان

به قوی بودن درها و پنجره ها و چارچوب ها

طوفان که به قلب من می رسد

تو را به سبکی پَر

                    باخودش می برد!