میگویند نفس های یک فاحشه هوا را آلوده میکند
ومن ازترس اینکه سوراخ لایه ی ازون گشادترنشود
ماسک برصورت میزنم...
سکوتم را تفسیر !
دیروزم را فراموش ...
فردایم را پیشگویی !
به نبودنم مشکوکی ... در بودنم مُردَد !
من ... !!!
به چه باید پیوست ؟
به که باید دل بست ؟
سر در آغوش چه کس ؟
دل کجا آرامست؟
. . . . . . . . .
پشت هر چهره نقابی پیداست ،
پس آن ،
باز نقابی دیگر . . .
مگو از منطق اندیشه های ریاضی
از مرزها
از سیم های خار دار
از دوری سرزمین ها
از دیوارهای بلند فاصله
برایم مگو ،
برایم مگو که با مرور کدام فلسفه
می توان اندیشه های پاک را به باد سپرد . . .
گاهی دلت میخواد همه ی بغض هات از نگاهت خونده بشن
میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری
اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری
یا یه جمله ای مثل : چیزی شده؟؟!!
اونجاست که بغضت رو با یک لیوان سکوت سر میکشی
و با یه لبخند سرد میگی :
"نه! هیچی!!!"
خنده دار است که با این همه اطمینان
به قوی بودن درها و پنجره ها و چارچوب ها
طوفان که به قلب من می رسد
تو را به سبکی پَر
باخودش می برد!