دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

من کجا خوابم برد؟!!

پارگی را مد کردیم با چینی بر شلوارمان
وحیا را پاره کردیم با لختی تنمان
حال مانده ایم با بکارتمان چه کنیم !!!!
اقای سرزمین من در کدامین لباس مردانگیت را جستجو کنم؟
بانوی سرزمین من زیر هفت قلعه ارایش با کدامین رستم نجاتت دهم؟؟؟
معصومیتم کجاست؟فرهنگ ایرانیه من کجاست ؟اصل و آباد و نسل آریایی من کجاست؟من کجای این تمدن مدرن خوابم برد؟!!
 

ﺯﻣﯿﻦ ﮔﺮﺩﻩ ﻧﻪ؟!


ﺩﺭ ٤ ﺳﺎﻟﮕﻰ ... ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ...
ﮐﺜﯿﻒ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺷﻠﻮﺍﺭ
ﺩﺭ ٦ ﺳﺎﻟﮕﻰ ... ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ...
ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ
ﺩﺭ ١٢ ﺳﺎﻟﮕﻰ ... ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ...
ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﺭ ١٨ ﺳﺎﻟﮕﻰ ... ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ...
ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮔﻮﺍﻫﻰ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﻰ
ﺩﺭ ٢٠ ﺳﺎﻟﮕﻰ ... ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ...
ﺑﺮﻗﺮﺍﺭﻯ ﺭﺍﺑﻄﻪ
ﺩﺭ ٣٥ ﺳﺎﻟﮕﻰ ... ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ...
ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻦ
ﺩﺭ ٤٥ ﺳﺎﻟﮕﻰ ... ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ...
ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻦ
ﺩﺭ ٥٥ ﺳﺎﻟﮕﻰ ... ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ...
ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻦ
ﺩﺭ ٦٠ ﺳﺎﻟﮕﻰ ... ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ...
ﺑﺮﻗﺮﺍﺭﻯ ﺭﺍﺑﻄﻪ
ﺩﺭ ٦٥ ﺳﺎﻟﮕﻰ ... ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ...
ﺗﻤﺪﯾﺪ ﮔﻮﺍﻫﻰ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﻰ
ﺩﺭ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﻰ ... ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ...
ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﺭ ٧٥ ﺳﺎﻟﮕﻰ ... ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ...
ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍﻩ ﺧﺎﻧﻪ
ﺩﺭ ٨٠ ﺳﺎﻟﮕﻰ ... ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ...
ﮐﺜﯿﻒ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺷﻠﻮﺍﺭ
ﺯﻣﯿﻦ ﮔﺮﺩﻩ ﻧﻪ؟!
 

روزگاری...

.

روزگاری بود که برای سلام

کردن به جنس مخالف صداهامیلرزید...

روزگاری شد برای "دوستت"دارم قلب لرزید..

وحالا...

روزگاری است که به راحتی فقط "تحت"هامیلرزد...

بد شده ایم...

بد شده ایم....
از وقتی شروع کردیم به قربانت بروم های تایپی به دوستت دارم های اس ام اسی به عاشقتم های وایبری ، ویچتی ، لاینی و....
بد شده ایم!
از وقتی هر کدام از کانتک لیستمان چیزی فرستاد قلب های سرخ را روانه ی تکست کردیم و عشقم و عزیزم و گلم صدایش کردیم....
فرقی هم نمیکرد که باشد
دیگر کلمات دم دستی ترین ترفندمان شد
کلماتی که مقدسند.... که معجزه میکنند... افتاده اند زیر دست و پا
فرقی برایمان نکرد که چه کسی باشد،از چه جنسی باشد....فقط اینکه باشد و دمی بگذرد برایمان کفایت کرد!
بد شده ایم...

بزرگ شدن


اولش که تمام میشود همه چیز داغی ، متوجه نیستی...بعد که تمام میشود دلت میخواهد تو هم تمام بشوی، اصلا حالت خوب نیست... اما کم کم یادمیگیری که یاد را باید به دست باد سپرد...کم کم یاد میگیری که آدم ها ماندنی نیستند، همه عابرانی هستند که باید عبورشان را نظاره کنی و اما دم نزنی..اولش همه چیز سخت است، حتی نفس کشیدن...خاطرات هجوم می آورند، قلبت یخ میزند، دلت سرد میشود وهیچ چیز دلگرمی نیست، امازمان که میگذرد یاد میگیری که دیگر از رفتن ها هم کمتر دلت بگیرد، که دیگر بتوانی خودت روی پای خودت بایستی، بی آن که خاطره ای تو را تا قعر باتلاق گذشته فرو ببرد و یک تکان کافی باشد تا دیگر اثری از تو نماند وبا سر درون باتلاقی غرق بشوی که جانت را میخواهد بگیرد...اما روح آدمی از همین هاست که جان می گیرد، که هربار که زمین خورد باز هم بلند بشود، که هربار که جدا افتاد بازهم همچون برگی بشود که پاییزش در جداییست و بهارش در جوانه زدن دوباره اما...اینطور است که زندگی میگذرد، خاطرات عبور میکنند و زایش زمان های طاقت فرسای انتظار دیگر اثر نمیکند...انگار که روح آدمی از همین ها باشد که صیقل یاب، که تمرین صبوری را از همین جاها باشد که شروع کنی و کم کم روزگار به تو بزرگ شدن را یاد بدهد...آن وقت است که متوجه میشوی که دیگر بچه نیستی، که دیگر چیزهایی را یاد گرفته ای که قبل تر ها اگر از زبان بزرگتری می شنیدی درکش برایت آنقدر سخت بود که حس میکردی هیچ وقت به آن مرحله نرسی که بفهمیش...این جاست که طعم تلخ بزرگ شدن مزه شیرین خاطرات بچگی و نادانی هایت را از بین میبرد، مثل بادامی تلخ میان بادام های شیرین شب یلدایت...بزرگ شدن همانقدر درد دارد که کودکی کردن بدون آزادی کامل همراه با بایدها و نبایدها دارد...

خودمان را گول نزنیم...


آدمیست دیگر، دلش میخواهد لاف بزند که از هیچکس هیچ توقعی ندارد، که بی توقع وبی منت محبت میکند و از دیگران هیچ انتظاری ندارد، دلش میخواهد بگوید همه مهربانی هایش به همه آدم ها چه خاص وچه عام بی چشم داشت است...اما میدانی؟ گاهی آدمی بیخود انکار میکند، گاه آدمی واقعا انتظار دارد ، آن ته بی انتظاریش باز هم انتظار است و بس...آن هم درست وقتیست که آنقدر محبت کرده است که ته دلش ناخواسته ایجاد توقع کرده است...اما امان از آن وقت هایی که محبت هایت تماما بی پاسخ بماند، که درگیر مهربانی یک طرفه بشوی انگار دیگر انتظاری نداشته باشی برای برگشت محبتت اما توقع جواب عکس را هم نداری...گاهی آدمی در زندگی خودش را گول میزند که توقعی ندارد، که دلش میخواهد محبت کند، اما راستش بزرگترین دروغی که به خودت گاه میگویی همین است، محبت کردنت به آن شخص از سرخاص بودنش است، که اگر خاص نبودمحبت هایت هم خاص نمیشدند، آن وقت است که توقع داری که محبت او هم خاص بشود که اگر نشود اذیت میشوی، دلت میشکند ، صدای شکستن خودت را میشنوی و باز هم انکار میکنی...آن وقت است که بدبین میشوی به محبت کردن، در همین بی انتظاری هاباز هم انتظار است...خودمان را گول نزنیم...

ﻧﺴﻞ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﯿﻦ ﺑﺪ ﻭ ﺑﺪﺗﺮ

ﻧﺴﻞ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﯿﻦ ﺑﺪ ﻭ ﺑﺪﺗﺮ
ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺧﺸﮑﯿﺪ، ﺟﻨﮕﻞ ﻫﺎ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ
ﺍﺑﺮﻫﺎ ﻧﺒﺎﺭﯾﺪ
ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﻭ ﺷﯿﺮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻮﺭﺱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ
ﺩﻝ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺍﺩﯾﻢ، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﻧﺴﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﻧﺴﻞ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺭﺷﺘﻪ
ﻧﺴﻞ ﺩﻋﻮﺍ ﺳﺮ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻣﺘﺮﻭ
ﻧﺴﻞ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﭘﺸﺖ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻭ ﭼﭙﯿﺪﻥ ﺗﻮﯼ ﺗﺎﮐﺴﯽ
ﻧﺴﻞ ﺩﯾﺪﻥ ﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ، ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﻭﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻦ، ﺭﻓﺘﻦ ﻭ
ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ
ﻧﺴﻞ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﺧﺮﺵ ﺑﺮ ﺩﻝ ﻣﺎﻧﺪ
ﻧﺴﻞ ﺁﻫﻨﮓ ﻫﺎﯼ ﺳﻮﺯﻧﺎﮎ
ﻧﺴﻞ ﻫﺎﯾﺪﻩ ﻭ ﺩﺍﺭﯾﻮﺵ
ﻧﺴﻞ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻧﺎﻣﺮﻏﻮﺏ
ﻧﺴﻞ ﺗﺤﺮﯾﻢ...
ﻧﺴﻞ ﻃﻼﻕ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﺩﺭﺻﺪ
ﻧﺴﻞ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ
ﻧﺴﻞ ﮐﺶ ﺩﺍﺩﻥ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ
ﻧﺴﻞ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎ ﺩﯾﻮﺍﺭ
ﻧﺴﻞ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻃﻌﻢ ﻟﺐ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﭽﺸﯿﺪﯾ...........

همچون آوار ..........

یکی از هولناک ترین لحظات ِ زیست روزمره ام، زمان هایی است که ناگهان یک ترانه که خاطرات را بر سرم آوار می کند در لیست سلکشن موزیک هایم شروع به خواندن می کند...تا زمانی که حواس ام جمع شود که باید سریع بزنم ترانه بعدی ده ها و صد ها تکه ازخاطرات همچون آوار های یک ساختمان بر سرم ریخته است...

گفتی :بچرخ تا بچرخیم ! گفتم :آخر و عاقبت نداره ها ...

گفتی :بچرخ تا بچرخیم !
گفتم :آخر و عاقبت نداره ها ...
گفتی : انتها نداره ! بازی می کنیم ...
گفتم : برندش کیه؟!
گفتی : اونی که سرِ نعشِ احساسش لبخند بزنه ...
گفتم : بازنده چی میشه؟!
گفتی : قماره دیگه ! فک نکنم چیزی براش باقی بمونه ...
گفتم : باشه! بچرخ تا بچرخیم ...
الان چند وقت گذشته؟!
این روزا پُر از بغضه! پُر از لبخند های زورکی! پُر از بوی مردار!
این روزا پُر از بازندس!

اما دلم تنگ میشه هر لحظه.....یه خاطر با این آهنگ.شرط‌بندی که من بردم


کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت میدونی عادت نیست،فقط دوست داشتن محضه
کنارم هستی و بازم بهونه هامو می گیرم
می گم وای!چقدر سرده! میام دستاتو می گیرم
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی می میرم
از اینجا تا دم در هم بری دلشوره می گیرم
فقط تو فکر این عشقم،تو فکر بودن با هم
محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم

میدونم که یه وقتایی دلت می گیره از کارم
روزهایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دارم
تو هم مثل منی انگار،از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود آزاری
یه جورایی خود آزاری...

کنارم هستی و انگار همین نزدیکی هاست دریا
مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا؟
قشنگه ردپای عشق،بیا بی چتر زیر برف

اگه حال منو داری می فهمی یعنی چی این حرف

نیستم..

راضیم از خودم، یاغی نیستم _  لاشی نیستم _ بددهنم,بی ادب نیستم_ وحشی ام,بی رحم نیستم_تک پرم، مغرور نیستم_ خودخواهم, اما پرتوقع نیستم_ رکم,دروغگو نیستم ساکتم,لال نیستم_کله خرم,بیشعور نیستم_ خلاصه زمین خوردتم    ولی ضعیف نیستم..

ته قصه

اجازه ندهیم یک رابطه که عمرش تمام شده هی کش پیدا کند تا جایی که همهء خاطرات خوبش را هم با خودش ببرد، ما فقط بلد شدیم یلخی عاشق شویم. یاد گرفتیم فقط عشق بورزیم. یادمان ندادند عاشق چه جور" آدمی " شویم. آغوش باز کردیم و چشم باز نکردیم، دلمان لرزید دستمان و نگاهمان، حواسمان پرت یار شد، جاده را گم کردیم. کداممان وقتی فهمید معشوق از جنس دیگری است، برگشت توی جاده خودش؟ًکداممان به وقتش رشته را پاره کردیم؟ زندگی کوفتمان شد. خوشی به کاممان ماسید ولی بیرون رفتن از رابطه را یاد نگرفتیم. تا ته داستان را از حفظ یم، از تلخی ماجرا خبر داریم ولی می زنیم به دل قصه تا ذوب شویم که تا آخر آخرش را بازی کرده باشیم غافل از اینکه ته قصه، گاهی فقط حسرت منتظر ماست..

می خواهم شهری بسازم

می خواهم شهری بسازم به نام خسته سرا. و بدین صورت باشد که همه ی ما خسته ها را از کل دنیا جمع کنند و داخلش بریزند. که بقیه ی مردم را خستهنکنیم که عطر خستگی در هوا نپراکنیم.همین ماها که خسته ایم بس است.و این شهر بدین صورت باشد که همه اش میخانه داشته باشد و قهوه خانه به صرف چای و سیگار. و در جا به جای شهر از بلندگوها داریوش بخواند.آقا ابی حتاع. و حتاتر خانوم هایده.چاوشی هم صدایش را ول کند آنجا.اصلا غیر از خانوم هایده ی خدابیامرز باید ابی و داریوش و چاوشی را هم در این شهر گذاشت،آنها هم خیلی خسته اند. و آدم هی می بخورد و داریوش بخواند.سیگار بکشد و چاوشی ناله کند. قدم بزند و ابی همراهیش کند. ضجه بزند و هایده داغش را تازه کند. قول می دهم در این صورت همه ی خسته ها با هم بترکیم و به کشور گ ا برویم و همه از دستمان راحت شوند

جای خلاصه کردن

می‌خواهم بگویم اولش فکر می‌کنی می‌میری بدون «او». ترس ِ ترک شدن می‌شود کابوس ِ بزرگ ِ زندگی ات. خودت را خلاصه می‌کنی در هر چیزی که فکر می‌کنی «او» را نگه می‌دارد. خودت را کم می‌کنی از خود ِ خودت تا بشوی خود ِ «او». کوتاه می‌آیی و کوتاه می‌شوی. ترس می‌شود همه تو. ترک که شوی، فکر می‌کنی می‌میری. اما روزها، ماه‌ها و سال‌ها می‌گذرد و می‌بینی که نمی‌میری.
می‌خواهم بگویم فکر می‌کنی می‌میری اما نترس نمی‌میری.
پای خلاصه شدن و کم شدن از ترس ترک شدن که به رابطه باز شد، باید جای خلاصه کردن، آن سر رابطه را ترک کرد و رفت.