دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

چیزی نمی دانم از این...


وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید،
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید،
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می کشید،
"من عاشق چشمت شدم" نه عقل بود و نه دلی...
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی...
یک آن شد "این عاشق شدن"، دنیا همان یک لحظه بود،
"آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود..."


وقتی که من عاشق شدم، شیطان به نامم سجده کرد،
آدم زمینی تر شده و عالم به آدم سجده کرد.
من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی،
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی...

نظرات 2 + ارسال نظر
مهاجری 1391/04/07 ساعت 19:12 http://neshtar.blogsky.com

چقدر احساست آشناست!
انگار روزگاری خواهرم بودی

.omid 1391/04/07 ساعت 19:56 http://omid-am.blogfa.com


آدم است دیگر ، دوست دارد در مسیر هایی تنها نباشد ،

دوست دارد زیر باران تنها خیس نشود ...

آدم است دیگر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد