دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

بعضی وقتها

بعضی وقتها دلت می خواهد داستان زندگی تو هم قصهء توی کتابی بود ، کتابی چند جلدی چند فصلی، " برباد رفته " طور مثلا، گاهی دستت می گرفتی، ورقش می زدی، برمی گشتی به فصل های قبل تر، آدمهای بیخود توی قصه ات را پیدا می کردی، برایشان توضیح می دادی چقدر عمرت را بیهوده به خاطرشان تلف کردی، چقدر بیخود برایشان اشک ریختی گریه کردی، چقدر وقتت را به پایشان هدر کردی. بعد ورق های مربوط به " بیخودی "ها را پاره می کردی و دور می ریختی جوری که وقتی کاغذ پاره های مچاله شده را می دیدند می فهمیدند نبودنشان فرقی با بودنشان نمیکرده، می دیدند تو بدون آنها هم داستان دیگری نوشته ایی زیباتر، خواندنی تر، که بدون آنها نمرده ایی ، زنده ایی هنوز، راه می روی، نفس می کشی، می خندی...بعضی وقتها آدم دلش چه چیزها که نمی خواهد.