دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

مرز

مرز را تو ساختی تا

خط‌ بلند احتیاط

مدار فرضی پرهیز

و دیوار شک

ما را از هم بگیرند.

سیم خاردار

گیسوی بید و

گونه‌های مرا

زخمی کرد.

حالا من نه

در انتهای جهان

که پیش چشمانت

گم می‌شوم.

تو

تو

همیشه در یادِ منی ،

آسمان به آسمان ،

کوچه به کوچه ،

رویا به رویا ،

هر جایی که مینگرم با منی ، اما ...

دلم برایت تنگ می شود!!

نی نیِ چشمان


گفتگوها دارد، نی نیِ چشمانت!
به عیان نیست، زبان
به شُکوه است، بیان
که به تلخی بِجود جوهرِ جان
به لبِ لعلِ گران!


اگر این پیکِ عیان، بخرامد به زبان
شود آن لولی سرمست، چنین ساکرِ جان؟


دَم از این جام مجو
گل از این بـاغ مبو
همگی گو، بی گو
بی تقلا برجو!


رشــته ها حلقه شدند
حلــقه ها بسته شدند
شِکوه ها خسته شدند

نکند پیکِ زبان
شِکوه را زخمه کند
وصل را پنبه کند!
نکند داد به ایوان بنهد
صحبت یاد به جانان ببرد


بی مــرام است، زبان
بیمِ جان است، عیان
شِکوه دم ساز کند
در پی دُرِگران!

کسی نشنید دعایم را . . .

چه شبهایی ز بی تابی
ز غم ها و ز بی یاری
نبود هیچ مفهومی
نگاهی
کلامی
از تو یادگاری
وفا و مهربانی
چه شد هیچ نمی دانی؟
به یاد آرم زمانی را
که گریه بود کارم ز تنها ماندن و ماتم
نبود هیچ دلدار در این عالم
که بنشیند پهلویم
به هفت عالم دعا کردم
به خالق التماس کردم
دعا کردم
دعا کردم
دعا کردم که تو باشی یار و یاورم
در این کلبه در این افسون
تو باشی نغمه و سازم
دعا کردم
دعا کردم
کسی نشنید دعایم را . . .

نشانی را گم کرده ایم!


تو رفتی و نماندی که ببینی
در سفره هایمان کاسه ی داغ محبت سرد شده است
و قارچ های غربت تمام زندگی مان را فرا گرفته است
دیگر کسی در تپش باغ،
خدا را نمی بیند که پیغام ماهی ها را برساند!
همه از هم می پرسند:
خانه ی دوست کجاست؟!
نشانی را گم کرده ایم!
ای کاش
کاش بودی و دل های مان را با عشق گره می زدی !
زندگی دیگر ، تر شدن پی در پی نیست
تا دلت بخواهد ، زیر باران ، چتر می بینی!
وای
بیا
بیا
برایت بگوییم
برای خوردن یک سیب چه قدر تنها مانده ایم

مگر؟

این که دل‌تنگ تو ام اقرار می‌خواهد مگر؟

تــاوان

گاهی
در زندگی آدم باید تــاوان بده ؛

 یه اتفاق ، یه تصمیم ، یه تردید
...
شاید این تــاوان به وسعت تمام طول زندگی باشه !

دیده نشود،

هزار سال در هزار لا
پیچیدند مرا
شرع وُ عرف وُ قانون
تا زن بودنم دیده نشود،
حال که عریانی ام را
از ترس کپک های ِ روح تو نمک سود کرده ام
کسی چشم برنمی دارد از من چرا؟

خوب هست ؟

کجای شهر قرار بگذاریم ؟
چه رنگ لباس بپوشم دیوانه تر می شوی ؟
سادگی‌ خوب هست ؟
می خواهی برایت شعر هم بخوانم بلند بلند ؟
یا آرام بگویم دوستـــــت دارم گــــــــلم ؟!
کدام بهتر هست
بمانم شاعری کنم یا از عاشقی ات بسوزم و تمام شوم ...؟!

این زخم


به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم
نان را تو ببر
که راهت بلند است و طاقتت کوتاه
نمک را بگذار برای من
می خواهم این زخم همیشه تازه بماند

نکند

خدا "قسمت" نکند

کسی "قیمت" خود را فراموش کند !

تو نداری

هی‌ فلانی‌
نردبان هوس را بردار و از اینجا برو ,
با این‌چیزها قدت به عشق نمیرسد !

عشق بال می‌خواهد که تو نداری ...