دارد باران می بارد و داغ تنهایی ام تازه می شود! نگو که نمی آیی نگو مرا همسفر دشت آسمان نیستی از ابتدای خلقت سخن از تنها سفر کردن نبود قول داده ای باز گردی از همان دم رفتنت تمام لحظه های بی قرار را بغض کرده ام و هر ثانیه که می گذرد روزها به اندازه هزار سال از هم فاصله می گیرند
می گذرم هر سحر از کوچه ها
دلتنگم دلتنگ از خانه ها
باید پل زد به خیابان عشق
یک شب آسیمه سر از کوچه ها
باید با بوی گل سرخ رفت
جایی دلبازتر از کوچه ها
فردا مهمان شقایق شوم
بگذرم امشب اگر از کوچه ها
خواهم رفت آخر از کوچه ها
و داغ تنهایی ام
تازه می شود!
نگو که نمی آیی
نگو مرا همسفر دشت آسمان نیستی
از ابتدای خلقت
سخن از تنها سفر کردن نبود
قول داده ای
باز گردی
از همان دم رفتنت
تمام لحظه های بی قرار را
بغض کرده ام
و هر ثانیه که می گذرد
روزها به اندازه هزار سال
از هم فاصله می گیرند