مُنْتَظِـــــرِ
خُــــدآحـــآفِظــــﮯ "مَـــטּ " نَبــــآش!
"مَــــטּ "؛
هَــــــر کِــﮧ رآ
بِــﮧ خُـــدآ سِپُــــرْدَم...
دیگَـــــر پَس نیـــــآور......
من زخم های بی نظیری به تن دارم
اما تو مهربان ترینشان بودی ، عمیق ترینشان ، عزیز ترینشان
بعد از تو آدم ها ، تنها خراشی بودند ، بر من ، که هیچ کدامشان به پای تو نرسیدند
خنجرت کولاک کرد
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﺁﺧﺮﯾﻦ شنبه ﯼ ﺳﺎﻝ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﺳﯿﺼﺪﻭ ﺷﺼﺖُ ﺍﻧﺪ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻝ
ﺑﯽ ﺣﺎﻝ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺩﻝ ﺩﻝ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺠﺎ
ﺩﻝ ﺳﭙﺮﺩﻥ ﻫﺎﯼ ﯾﮑﺠﺎ
ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻫﺎﯼ ﭘﻮﭺ ، ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﻪ
ﻫﻮﺍ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺭﻓﺘﻪ ﻫﺎ ، ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﻫﺎ ،
ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺑﯽ ﺧﻮﺩ ،ﺟﺎﺑﺠﺎ ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ
ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﺳﺒﻨﻪ ﺣﺒﺲ
ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﺍﺯ ﭘﯽ ﺩﺭﺩ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﭘﺮﺭﻧﮓ ، ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻢ
ﺭﻧﮓ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﮐﺎﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ،
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ، ﺭﻭﺯ ﻣﺮﺭﮔﯽ
ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ، ﺁﻩ ﺷﺪﻩ
ﺑﺎﺧﺘﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺟﻨﮕﯽ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺷﻤﺎﺭﺵ ﺭﻭﺯﻫﺎ ، ﻣﺎﻫﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ، ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ
ﺗﻮﻟﺪ ﻣﻦ ، ﺗﻮ ، ﻓﻼﻧﯽ
ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺗﺮﺍﺷﯿﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺜﻼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ
ﺧﺪﺍ ﺣﺎﻓﻆ
ﺩﻟﺨﻮﺷﯽ ، ﺳﺮﺧﻮﺷﯽ ، ﻋﺼﺮ ﮔﺮﺩﯼ ﻫﺎﯼ
ﺑﯿﺨﻮﺩﯼ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺁﺧﺮ ﺷﺐ ، ﻓﺎﻝ ﺣﺎﻓﻆ
ﻓﮑﺮ ﺍﻭ ﮐﺸﯽ ، ﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﯽ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ، ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻥ
ﺳﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ، ﺑﺎﺯﺑﭽﻪ ﺷﺪﻥ ، ﺩﺭﻣﻮﻧﺪﻩ
ﺷﺪﻥ
ﺑﺎﺯ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻥ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﮔﻠﻮ ﯼ ﻓﺸﺮﺩﻩ ﺷﺪﻩ
ﻗﻠﺐ ﻧﺰﺩﻩ
ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻥ ﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺯﺩﻩ
ﻧﺸﺪﻩ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺩﻝ ﻫﺎﯼ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻟﺒﺮﯼ
ﺩﻟﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﺳﺮﺳﺮﯼ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ، ﺑﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ، ﺩﺭﺑﻪ ﺩﺭﯼ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
شنبه ﯼ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪﻧﯽ
ﻣﺜﻞ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻦ
ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻧﯽ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﻋﻤﺮ ﻣﻦ ، ﻟﺐ ﺧﻨﺪ ﻣﻦ ، ﺩﺭﺩ ﻣﻦ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﻣﻦ
یـہ روزی میــرسـہ یـہ پــآرچـہ ﮮ سفیـــد پــآیــآن میــבه بـہ مـטּ ...!
بـہ شیطنتــــ هــآم ...!
بـہ بــآزیگــوشـﮯ هــآم ...!
بـہ פֿـنــבه هــآﮮ بلنـــבم ...!
روزﮮ کـہ همـہ بــآ בیــבטּ عکســآم بغــض میکننــב و میگنـــב :
בیــوونـہ دلمــوטּ وـآســہ בلقکـــ بــآزیــآتـــ تنگـــ شــבه ...! کجــآ رفتــﮯ پــس ...؟!
پـس بـہ سلــآمتـﮯ روزﮮ کـہ نیستـــ ـم ...
کاش خدا پشت گردن همهی آدمها یک دکمهی قرمز بگذارد؛ دکمهای که بشود با آن آدمها را خاموش و روشن کرد.
اگر آدمها دکمهی خاموش و روشن داشتند دیگر نه کسی خودکشی میکرد و نه کسی تنها میماند. آنوقت اگر آدمی حس میکرد به درد هیچچیز و هیچکس نمیخورد دست میبُرد پشت گردنش و خودش خودش را خاموش میکرد. آنوقت میفهمیدی چند نفر دوستت دارند، میفهمیدی چه تعداد آدم دلشان نمیخواهد تو خاموش بمانی و زود خودشان را به تو میرساندند و دست پشت گردنت میبردند و روشنت میکردند. آن وقت دلت گرم میشد...
راستی...اگر هر کدام از ما دکمهی روشن و خاموش داشتیم چند نفر دلشان میخواست ما را خاموش کنند؟ چند نفر دلشان برای بودنمان تنگ میشد و هر جا که خاموش شده بودیم میآمدند و روشنمان میکردند؟؟
حسن غلامعلی فرد
همان چوب ِ کوچک ِ دارچینی
که لحظه ی آخر
درون ِ چای می اندازی...
همان شماره ی ناشناسی
که لحظه ی آخر
به زنگش پاسخ می دهی...
همان عکسی که در لپ تاپت
پنهان می کنی ولی دور نمی ریزی...
پیراهنی که دکمه اش را ندوخته ای اما
نمی توانی از پوشیدنش منصرف بشوی...
من تمام ِ آن ها هستم...
نخواستنی هایی
که ناگهان
نمی توانی از دوست داشتنشان
صرف نظر کنی!