گفت : خاصّی !!!
گفتم : نه !!! خلاصم !!!
از پایه !!!
تو اگر می توانی
دنده ام را جا بزن
شیب این سرازیری
تند است
نه کمربند طاقتش را دارد
نه آغوش سرد این صندلی !!!
بُغض هایِ انباشته در گلُو را وَرَق می زنیم....
لَعنت به حرف هایِ ناگُفته....به خفقانِ واژه ها....
لعنت به توُئی که از آخرِ این حکایت آگاهی...که تهِ مشقِ شب هایم را خَط می زنی....
به مَن ، که با آن روُیِ خُودم راست نشُده ام، هنوُز ....به تَلمبارِ خودم در خُودم مشغُولم ....
.
.
می خواهم درُوغ بگویم...دُرُست مثلِ خوُدت....
همه یِ قصّه را...
من و توُ ، تابِ مان نیست ، با روُیِ خودِ مان راست شویم.....
راست بوُدن ،جسم و روُحی توان مند....در خُورِ هزاران ضربه یِ کاری ....از جراحتِ سُخن هایِ بَر دل مانده می خواهد....
نه تو و نه من .....مردِ این زخمه ها نیستیم....
که چِنان می نماید.....این همه انتقام هایِ نا گِرفته از خُودمان را طلب داریم.....
.
.
لعنت به تُو...لعنت به مَن ....لعنت بِه......
دویدیمو دویدیم هیچ جا رامون ندادن
گفتن که توی جاده دونده ها زیادن
دویدیمو دویدیم فایده نداشت دویدن
به همه چی رسیدیم به جز خود رسیدن
دویدیمو دویدیم تو کوچه های بن بست
میرفتیم و میگفتن: خسته نشید بازم هست
دویدیمو دویدیم راها خاکستری شد
حرفای عاشقونه کمرنگ و سرسری شد
دویدیمو دویدیم ،اسفندی دود نکردن
گفتن فقط زیر لب: کاش دیگه بر نگردن
دویدیمو دویدیم تا رسیدیم به دیوار
اون ور دیوارم باز ،خوردیم به فصل تکرار
دویدیمو دویدیم ، قصه زندگی بود... دلیل واسه دویدن، فقط دیوونگی بود
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.
وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.
سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....
می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.
بهانه هم اگر میگیری
بهانه ی مرا بگیر
من تمامِ خواستن را وجب کرده ام
هیچ کس به اندازه ی کافی عاشق نیست
هیچ کس
هیچ کس به اندازه ی من عاشقِ تو و بهانههایِ تو نیست
عقابی دلمرده را شبیه ام
که نه در اوج بال میزند
نه بر شکاری فرود میآید
و عاقلان گفتند
فرقی نیست
عاشق همواره اسیر است
چه بر قلّه چون عقابی رها، مستِ پرواز
چه پرنده ای اسیر ، در آرزوی آبی آسمان
چه در جلدِ صیدی ترسیده، با چشمهای نگران
و من عقابی که عاشقِ صیدش میشود
و تو صیدی که عاشقِ عقابش میشود
به عاقلان بگویید
که فرقش همین جاست