دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

چنان بخوان که تو دانی...

یادت باشد بگویی که وام دار عشقی. یادت نرود که معشوق بهانه است.
تو قدم بگذار. تو هزار تکه شو تا من هزار بار، هزار تکه شوم. هر نفسم یک جا.
گلبرگ شقایق می نشیند روی تنم مثل یک لکه سرخ . داغ بوسه های توست می دانم.
گفته بودم شقایق هم مقدس شده؟
آشفته و بی تردید نفس بکش. آرام و مطمئن می پیچم در هوای تنت که بدانی کجایم .
اینجا یا آنجا...
تنم که اینجاست مال خدا
نفسم که آنجاست مال تو
بگذار روی همه ذره هایم اسم تو باشد
تو حک می کنی با لبهات عشق را حرف به حرف روی تن زخمی من؟
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست...تو هم زروی کرامت چنان بخوان که تو دانی...

چشم هاتْ

به خنده هات
به چالِ گونه هات
گاهی می شود سوگند خورد؛
اما به چشم هاتْ
همیشه..!

تو“

خوش به حال خدا که ”لحظه به لحظه“ با توست
.. و ”من“ همیشه درباره ی”تو“ با ”او“ حرف میزنم

بدجوری


شنیدید که میگن :
اونی که گریه می کنه ، یه درد داره.
اما اونی که میخنده هزار تا!

من میگم :
اونی که میخنده هزار تا درد داره
ولی اونی که گریه میکنه
به هزار تا از دردهاش خندیده ,
اما جلوی یکیشون بدجوری کـــــــــــم آورده

بدجوری

خاطره

کسی خودش را نمیکشد، خاطره هاست که آدم را میکشد

برای ِ پرنده ای که نمی خواهدبپرد,وزنه ای ست بال,,که بر تن
سنگینی می کند....

میخواهم برگردم


میخواهم برگردم به کودکی
آن زمان ها که:
پدر تنها قهرمان بود
عشق تنها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نقطه ی زمین شانه های پدر بود
بدترین دشمنانم خواهر و برادران خودم بودند
تنها دردم زانوهای زخمی ام بودند
تنها چیزی که میشکست اسباب بازیهایم بود
و معنای خدا خافظ تا فردا بود.

لاف

لاف عـشق و عـاشقی را وه چه آسان می زنیم
خــود خـزانـیـم و دم از شــوق ِ بـهاران می زنیم

بر زبان جاری همه مهر است و عهد است و وفا
لـیـک جـمـلـه در عمل خنجر بـه یـاران می زنیم

بعد من

بعد من روزی اگر
بغضی گلویت را فشرد
پای احساست اگر بر سنگ خورد
یادی از این عاشق افسرده کن
بعد من روزی اگر زین کوچه ها ، فرد تنهایی گذشت
در نگاه او اگر برق نیاز،بر لبانش غصه بود
یادی از این خسته دلمرده کن
گر شبی تنها شدی در خلوتی، یافتی از بهر گریه مهلتی
لیک اشکی گونه ات را تر نکرد
درد خود را با خدا گفتی ولی باور نکرد
روزگاری بعد از این
گر تو هم عاشق شدی یادی از من کن که
دیگر نیستم..

یارب


خلق ازمن درعذاب و من خود از کردار خویش،
ازعذاب خلق و من یارب ، چه ات منظور بود؟
حاصلی ای دهر ازمن غیر شرِّ وشور نیست.
مقصدت از خلقت من ، سیر شرّوشور بود؟
ذات من معلوم بودت نیست مرغوب. از چه ام،
آفریدستی٬زبانم لال٬چشمت کور بود؟
ای چه خوش بود چشم می پوشیدی از تکوین من،
فرض می کردی که ناقص، خلقت یک مور بود.
ای طبیعت گر نبودم من، جهانت عیب داشت؟
ای فلک گر من نمیزادی، اجاقت کور بود؟
قصد تو از خلقت من ، خود یقین دارم فقط،
دیدن هر روز یک گون رنج جور واجور بود.
گر نبودی تابش استارهء من در سپهر،
تیر و بهرام و خور و کیوان و مه بی نور بود؟
راست گویم ،نیست جز این علت تکوین من،
قالبی لازم برای ساحت یک گور بود.
آفریدن مردمی را بهر گور اندر عذاب،
گر خدائی هست ز انصاف خدائی دور بود.
گر من اندر جای تو بودم امیر کائنات،
هر کسی از بهر کار بهتری ماءمور بود.
آنکه نتواند به نیکی پاس هر مخلوق داد،
از چه کرد این آفرینش را٬مگر مجبور بود؟

جستجو

نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
"مثل هیچ کس نیست"
نگران نباشید
یا با او
باز میگردم
یا او
بازم میگرداند
تا مثل شما زندگی کنم.

یک روز خزان پاییزی پرستویی را دیدم در حال مهاجرت
به او گفتم : چون به دیار یارم می روی به او بگو دوستش
دارم و منتظرش می مانم . بهار سال بعد پرستو نفس نفس
زنان آمد و گفت : دوستش بدار ولی منتظرش نمان...