کامم زیر پیچ گلویش گیر کرده.
بس که پیچش تند است.
همین که کامم را شیرین میکنم کافیست/ دیگر دلم نمیخواهد دور کامل بزنم.
همین حالا باید سقوط کنم به پایین این پیچ/ این بار شاید در چال زیر گلویش...
بالای چاه ایستاده بود...
طنابش را پرتاب کرد ته چاه...
میخواست من رو از ته این چاه که توش گیر افتادم نجات بده...
اما من طنابش را نگرفتم...
تو همون تاریکی و ظلمت فهمیدم یه جای این طناب پوسیده است...
دلم نمیخواست تا وسط راه بیام و دوباره وحشتناک تر از دفعه قبل پرت بشم پایین...
کاش دیگه هیچ کس نفهمه که من ته این چاه هستم...
الان عمق و سرمای اینجا رو به همه چی ترجیح میدم...
به انسان تباه شده نباید نزدیک شد نباید دست زد حتی نباید به او کلمه ای گفت, او پوسیده...
همین خانه
همین کوچه است
همان خیابانی که من هزار بار
پشت چراغ قرمز اش ۵۵ ثانیه ایستاده ام
اینجا تمام دیوارهایی که ذهن مرا
احاطه کرده اند
مرا می شناسند
که سالیان درازی نمی دانستم
"باید امشب کجا روم ؟"
انگار چیزی جا گذاشته ام
چیزی فراتراز جاذبه ای که مرا به زمین جذب کرده است
احساس می کنم ...
غوطه ور شده ام در بادی که می دانم
مرا کوچ می دهد بسمتی که سایه ها کوتاه می شوند
نمیدانم ........
مگر روز های که رفت چه چیزی کم داشت
که من هنوز طعم سیر بودن را نمی فهمم؟
چه چیز جا مانده است ؟
که مرا وادار می کند
هی ...برگردم پشت سرم را ...وارسی کنم
من چرا به فراغت رفتن نمی رسم ؟
از هیچ کس نپرسیدم
هیچ کس جرات نکرد
ساز مخالفی بزند
دشنه را تا انتها در سینه ام فرو کردم
حماقتی که هنوز
با هر تکان کوچکش
درد می کشم .
در بند بند کتاب رسالتش
در طول سالها
نفرت .........
تنها آیه ای است
که تکرار میشود .
.................................
سالها با دشنه ام مهربان بودم
تمام آنچه سهم من بود
از با تو زیستن
از آن تو
حنده دار نیست !!!!!!!!!!!!!!!؟
بر مسند سخاوت نسشته ام
و بزرگترین بخششم
دردهای توست !!!!!!!!!!!
خم شده ام
آیا طوفان از بالای سرم عبور خواهد کرد ؟
چشم هایم نمی دانند
< نگاه در دیدگان من خاموش می شود >
آیا دوباره
دیده خواهم شد ؟
ریشه هایم چندی است
به اعماق جهنم رسیده اند
آیا می توانم شاخه هایم را
هنــــــــــــــــوز
با فریب هرس بیازارم ؟؟؟؟
انتها چگونه آغاز می شود ؟
چگونه از یاد می بریم
سالها پیش اندکی زندگی کردیم !!!
وقتی که برای ماندن دلیل نیست
هر لحظه زمان رفتنت دیر می شود
هر چند فراموش کردنت را
عادت نکرده ام .
تمام دردم از آن است که
تمام خدایانی که به ذهن من
نزدیک می شوند
پرستشم را
شایسته نیستند .
من انسان منفرد
عاصی
روی آرامش نمی بینم .
حس می کنم
اسمم را صدا کردند
باید
عریان
روی طناب باریکی
به سمت دیگری بروم
فرقی نمی کند
بیفتم
یا که بگذرم
اما
کسی در درون من بی طاقت است
دائم سوال می کند :
"آیا طناب محکم است ؟ "
پاسخش را نمی دهم
وسوسه ای را باید محک بزنم
باید به اندازه احتمال بودن حیات در مریخ
یقین کنم
می توان
با دندانهای عاریه
آنسوی این طناب
طعم زیستن را
با کسی تصاحب کرد.
همیشه در ارتفاع بلند سرم گیج می رود .