دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

پرواز بدون باد ...

چه میشد

وقتی که تو

 دست مرا رها می کنی

تا به عشق های دیگرت بیندیشی

من بادبادکی باشم

که پرواز را انتخاب می کند

پروازی بدون باد

 دیگر  هوس بازگشت  به زمین را نمی خواهم

عاشق چشمهایت نخواهم شد
بیهوده دلم را به دار می کشی 
مثل روز روشن است 
 مرا
برای همیشه
در سیاهی چشمهایت
تحمل نخواهی کرد

چه کسی می داند ؟

چه کسی می فهمد !

من از ابتدا تا انتهای انسانیم

دنبال یک شاخه گل سرخ می گشتم ؟

چه کسی می فهمد

من  نه در محاصره

نه در تنگنای قفس

نه در انتظار سقوط

من در اوج خودم بودم

وقتی که گلوله های نفرت را

تنها برای آنکه با کسی زندگی کنم  پذیرفتم

چه کسی می فهمد

من برای یک ذره زندگی

تمام روز

سجاده ام پر از دعا می شد

پیمان من با کدام آرزو شکست

که اینگونه سالهاست

سجاده ام بدون دعا خاک می خورد ؟

آسمان من ...

 در حریم من  

آسمان روی  شانه های من ایستاده  است

 هر وقت شانه هایم فرو ریزند

هر وقت  رنگین کمانی

 دیگر به روز های تحملم نپیوندد

آسمان من افق هایش

 غروب خواهد کرد

و مشرقش

قتلگاه آخرین خورشید خواهد شد

از کدام باور برایت بگویم

که تو باور کنی

من به آسمانی بالاتر از آسمانی که می بینم

امیدی نبسته ام

فاصله بعید ...

خواب می بینم

خواب می بینم

دستهایم آنقدر دراز شده اند

که می توانم از این

   " فاصله  بعید "

ترا بغل کنم

  ببوسمت

تماشا کن

اسب های سرگردان

ابرهای سرگردان

انسانهای سرگردان

سر برگردان

ردپای انسان سرگردان

که  پشت سرت  براه افتاده است  را

تماشا کن

 

روبان

روبان سبز

روبان سرخ

روبان زرد

روبان سیاه

بر ای خاطرات من .

نمی دانم

امشب

 رنگ کدام خاطره

مرا تسخیر خواهد کرد

آنگاه؛

در عجبم از او...
از او و اوهای دیگری که مثل اویند؛
همه ی طول و عرض زندگی اش را
با تمامیت در پُک ِ سیگارش
می رَهانَد...
...
آنگاه؛
...
به زخم های عزیز صورتم که
همه ی تجربه های عمیقم را
و نگاه همیشگی ام را از
این زخم های ابدی ام دارم...
می خندد...

هنگامی که آوازه کوچت
بی محابا در دل شب می پیچد
سکوت
داغی است بر زبان سایه ها
باز هم یادت
شرری می شود بر قامت باران های اشک
این جا میان غم آباد تنهایی
به امید احیای خاطره ای متروک
روزها گریبان گیر آفتابم
و شب ها
دست به دامن مهتاب
نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی گاهی به یاد آور
رفیقی را که میدانم نخواهی رفت از یادش....
iCe m@n is offline   Reply With Quote

به آتش نگاهش اعتماد نکن !

لمس نکن !

به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند !

به سرزمینی بی رنگ ،

بی بو ، ساکت !

آری !

بگریز و پشت ِ ابدیت ِ مرگ پنهان شو ،

اگر خواستار جاودانگی ِ عشقی !


از : حسین پناهی
dourtarin is offline   Reply With Quote

و من نیز



روزی می روم و باورهای خیسم را با خود می برم



باورهای نم کشیده در حصار تنهایی ام را



پشیمان نیستم از دنیایم



از دنیای تنهایی



حس خوب نشستن روی تختی در اتاقی خاموش



هم صحبت با تاریکی



و من



می روم که تنهایی هایم را با خود ببرم



که دیگر تنها نباشی..

کجا نوشته اند؟ ...

در توالی سکوت تو ٬



در تداوم نبودنت ٬



رد پای آشنایی از صدای تو ٬



در میان حجم خاطرم هنوز زنده است ٬



هنوز می تپد و باورش نمیشود که نیستی



که رفته ای ٬



کجا نوشته اند؟



عشق



این چنین میان مرز سایه هاست؟



این چنین پر از هجوم فاصله

!

در تقابل میان آب و تشنگی ٬



تقابل میان درد و زندگی



در توالی سکوت تو ٬



در تداوم نبودنت ٬



رد پای آشنایی از صدای تو ٬



در میان حجم خاطرم هنوز زنده است ٬



هنوز می تپد و باورش نمیشود که نیستی



که رفته ای ٬



کجا نوشته اند؟



عشق



این چنین میان مرز سایه هاست؟



این چنین پر از هجوم فاصله

!

در تقابل میان آب و تشنگی ٬



تقابل میان درد و زندگی



کجا نوشته اند؟ ...

.

انتظار می کشم

روزی که کم ترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برایِ هر انسان
برادری ست.
روزی که دیگر درهایِ خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه یی ست
و قلب
برای زنده گی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.
روزی که آهنگِ هر حرف، زنده گی ست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست و جویِ قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه یی ست
تا کم ترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برایِ همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایٍ مان دانه بریزیم...
***
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.

هَوایتــــــ ـــ ـ که به سـَـــــرم می‌زنــد ..
دیگـَــر در هیـــــــچ هَوایی،
نمی‌توانــَـــم نفس بِــِکشمـــــــ ـــــ ــ !
عَجبــــــ ــــ ـ نـَـفس‌گیــــر است
هـَوایِ بـــی تــویی ..

لحظه‌هایی هست
که غافلگیرم می‌کند شعر
بی‌مقدّمه از راه می‌رسد

هزار هزار انفجار
در وجودِ دقیقه‌هاست
و نوشتن راهی‌ست به رهایی