گرداب وار در من نپیچد،
می نویسم آنچه باید.
چگونه است که اکنون
نوشتن نمی توانم از آوار درد؟
سوختنی چنین عاشقانه کسی ندید...
من در چنبر نگاه تو سالها ....
با سوختن زندگی کردم .
در زیر گامهای تو ....
که از من می گذشت ...
خاکستری خاموش ماندم ...
نخواستم غبار بر چشمهای تو بنشیند...
بی رحم بودی که با من به انتها نیامدی...
اکنون با خون من که بر دست های توست...
بگو ...
بگو....
بگو چه خواهی کرد؟
خرد میشود
آنقدر خرد که نمی توانم ببینمش
شاید برای همین است
که از درد حرف میزنم
می خواهم وقتی که خرد می شود
با شما باشم
با شمائی که نمی شناسمت
و ندیده ام ترا
با شمائی که درد را روزها شاید با هم گفتگو کردیم
با شمائی که نیک میدانی
اگر تو بیایی ..
تمام هستی ام بی درد میشود.
چرا باید کســی را دوست داشت ؟...
وقتی که احساسش شبیه رنگ چشمان تو نیست .
وقتی از دیوارها ساکت تراست .
حرفایش عین غمهای تو نیست .
وقتی از یک لحظه ء دوری هنوز
غنچه های خاطرش پژمرده نیست .
نه این انصاف نیست ...
صحبت عاشق شدن هر گز ذلیل و خوار نیست .
این دوست داشتن مرا زجر مید هــــــــــــــــد
وقتی تمام دوست داشتن پراز افتخار نیست .
ترا از دست داده ام ...
وقتی که دلم تنگ بود
نیامدی....
وقتی که پاییز و آفتاب سرد با من یکی شدند ...
تو در کجایی سرزمین دلت پرسه میزدی؟
گناهی نکرده ام
بی انکه کسی متهم کند
با رای مخفی
تمام ذره های تنم
خودم را محکوم میکنم
به ...........
صد سال تنهایی
صد سال مرگ تدریجی
وقتی که عشقی که میخواهم
متولد نمیشـــــــــود
اینک آن سوی دره ُ ام
شاید هنوز هم نمی دانم
آن پریدن به عمد بود
یا خودت
یا کسی
مرا هل داد ؟
در زیر این آسمان که می بینی
خانه های بسیاری است
با کسانی که در آن حبس گشته اند
کسانی در این خانه ها خود را بدار می آویزند
کسانی تنها به هوس تن سپرده اند
کسانی که دل را به عشق آزموده اند
من بی خانمان ترین کسم
تمام خانه هایم حراج شد .
به ابعاد تنگ بودنم
تمام حفره را خودم نکنده ام
که اندازه ام باشد
آن کسی که کتاب قانون و حکم را نوشت
من نبوده ام
آن کسی که بهشت را تبلیغ می نمود
حرفی از من در کلام او نبود
آن کسی که از دیوار حریم کسی
به منظری تجاورز کرد
مرا نمی شناخت
اسم مرا کسی دلش خواست
روی این حفره بنویسد
بیچاره نمی دانست
ابعاد من اینقدر دلتنگ می شوند .