دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

من

آوازی می شوم
آنگاه که می رسی.
رسیدن را ترانه ای بخوان
ازجنس من.

سکوتی می شوم
آنگاه که می روی.
رفتن را سوگواره ای بخوان
باز هم از جنس من.

چگونه است؟

تا درد،

گرداب وار در من نپیچد،

می نویسم آنچه باید.

چگونه است که اکنون

نوشتن نمی توانم از آوار درد؟

چه خواهی کرد؟

سوختنی چنین عاشقانه کسی ندید...

من در چنبر نگاه تو سالها ....

با سوختن زندگی کردم .

 در زیر گامهای تو ....

که از من می گذشت ...

خاکستری خاموش ماندم ...

نخواستم غبار بر چشمهای تو بنشیند...

بی رحم بودی که با من به انتها نیامدی...

اکنون با خون من که بر دست های توست...

بگو ...

بگو....

بگو چه خواهی کرد؟

درد..

درد وقتی که با من حرف میزند

خرد میشود

آنقدر خرد که نمی توانم ببینمش

شاید برای همین است

که از درد حرف میزنم

می خواهم وقتی که خرد می شود

با شما باشم

با شمائی که نمی شناسمت

و ندیده ام ترا

با شمائی که درد را  روزها شاید با هم گفتگو کردیم

با شمائی که نیک میدانی

اگر تو بیایی ..

تمام هستی ام بی درد میشود.

تمام دوست داشتن..

چرا باید کســی را دوست داشت ؟...

وقتی که احساسش شبیه رنگ چشمان تو نیست .

وقتی از دیوارها ساکت تراست .

حرفایش عین غمهای تو نیست .

وقتی از یک لحظه ء دوری  هنوز

غنچه های خاطرش پژمرده نیست .

نه این انصاف نیست ...

صحبت عاشق شدن  هر گز ذلیل و خوار نیست .

 

این دوست داشتن  مرا زجر مید هــــــــــــــــد

وقتی تمام دوست داشتن  پراز افتخار  نیست .

دلم تنگ بود,,

انتظار ندارم به دوست داشتنت بیندیشم ...

ترا از دست داده ام ...

وقتی که دلم تنگ بود

 نیامدی....

وقتی که پاییز و آفتاب سرد با من یکی شدند ...

تو در کجایی سرزمین دلت پرسه میزدی؟

,,,,

وقتی مردم روی سنگ قبرم بنویسید همیشه خدا رو شاکر بودم که هرگز کسی نفهمید من واقعاً تا چه حد دیوانه بودم.

نمیشـــــــــود...

گناهی نکرده ام

بی انکه کسی متهم کند

با رای مخفی

تمام ذره های تنم

خودم را محکوم میکنم

به ...........

صد سال تنهایی

صد سال مرگ تدریجی

 

وقتی که عشقی که میخواهم

متولد  نمیشـــــــــود

نمی دانم ...

روزی از دست هایت بیرون پریده ام

اینک آن سوی دره ُ ام

شاید هنوز هم نمی دانم

آن پریدن به عمد بود

یا خودت

یا کسی

مرا هل داد ؟

وقتی مردم روی سنگ قبرم بنویسید مدیونید اگر فکر کنید مردم

می بینی,,,

در زیر این آسمان که می بینی
خانه های بسیاری است
با کسانی که در آن حبس گشته اند
کسانی در این خانه ها خود را بدار می آویزند
کسانی تنها به هوس تن سپرده اند
کسانی که  دل را به عشق آزموده اند 

من بی خانمان ترین کسم
تمام خانه هایم حراج شد .

فشار...

فشار می آورم

به ابعاد تنگ بودنم

تمام حفره را خودم نکنده ام

که اندازه ام باشد

آن کسی که کتاب قانون و حکم را نوشت

من نبوده ام

آن کسی که بهشت را تبلیغ می نمود

حرفی از من در کلام او نبود

آن کسی که از دیوار حریم کسی

به منظری تجاورز کرد

مرا نمی شناخت

اسم مرا کسی  دلش خواست

روی این حفره بنویسد

بیچاره نمی دانست

ابعاد من اینقدر دلتنگ می شوند .

از گونه های من

 

       گلی نمی شکفد

 

با این باران های شور  . . . !

 

....

آن مردمک های سیاه را آزاد بگذار . . . که یقین دارم هیچکس ، چشمانت را در آن قاب که من دیدم نخواهد دید !