من که از اینجا
نمی روم . . .
تو هم که هیچوقت نمی آیی !
میخواهم بدهم درهای بی دستگیره بسازند
برای این خانه !!!
خودم میفهمیدم
اگر
گالـیـله هم کشف نمیکرد
که زمـین ،
گـرد است . . .
بس که هر بار از تو دور مـی شوم
باز
به تو مـی رســـم !!!
هنوز هم نمیدانم !
چه میشد که آن روزهـا
هرقدر دورت میگشتم سرم گیج نمیرفت ،
و حالا که نیستـی
راست ترین راهـها را
گم میکنم
بس که گـیـج می شوم !!!
گـــفتم
ســه . . . هفــت
نـــه ! که شاید چهله رفـتنت
آرام تــــر شــوم
امـــا٬
تــرسم از آن است که
سال نیـــز بگذرد و
مـــن . . .