از دلت بپرس مال کیست؟ تو مال مَنی خودم کشفت کرده ام تو با من می خندی با من گریه می کنی دردِ دلت را به من می گویی دیوانه ! دلت برایِ من تنگ می شود ضربان قلبت با من بالا می رود با سکوتم، با صدایم با حضورم، با غیبتم * تو مال مَنی این بلاها را خودم سَرَت آورده ام به من می گویی دوستت دارم و دوست داری آن را از زبان من فقط...
لحظه هایی هستند که هستیم چه تنها ، چه در جمع اما خودمان نیستیم انگار روحمان می رود همانجا که می خواهد بی صدا بی هیاهو همان لحظه هایی که راننده ی آژانس میگوید رسیدین فروشنده می گوید باقی پول را نمی خواهی؟ راننده تاکسی میگوید صدای بوق را نمی شنوی و مادر صدا میکند حواست کجاست ؟ ساعتهایی که شنیدیم و نفهمیدیم خوندیم و...
من تو نبودت جز اشک و حسرت جز گریه کردن کاری ندارم بی تو نمیشه ، بی تو نمیخوام حتی یه روزم دووم بیارم بی تو چجوری با خاطراتت ، روزا و شبها رو بگذرونم خاطره هامون از خاطرت رفت ، اما هنوزم دلتنگشونم من ، بی تو نابودم ببین زندم ولی دنیای من مرده تو ، دنیای من بودی ولی دوریت منو از پا درآورده میترسم از این فکری که پُرشد از...
یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود... چرا همیشه اول قصه ها باید اینجور شروع بشه؟! چرا یکی باشه ، یکی نباشه!؟ یعنی از اول رسم دنیا بی وفایی بوده؟! بذار یه بار ما اول قصه رو شروع کنیم...اینجور بهتره!! یکی بود،اون یکی هم بود.... هم خدا بود،کسی هم بود... نه...نه...اینجور هم نمیشه،نمیدونم چرا اون یکی بودن پیدا نمیشه...
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم در آینه بر صورت خود خیره شدم باز بند از سر گیسویم آهسته گشودم ... عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم افشان کردم زلفم را بر سر شانه در کنج لبم خالی آهسته نشاندم گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست تا مات شود زین همه افسونگری و...
بالشت ات را روی صورتم می فشارم ؛ فصل کوچیدن ات آنقدر ناگهانی سر رسید که، پر هایت را جا گذاشتی در میان رویاهایمان ... ناگزیر شده ام که یک روز ، برای دیدن ات بیایم، پرهایت را پس بدهم ، فقط وقتی آمدی آرزوهایمان را از پای پنجره جمع کن و از رهگذران بپرس ، برای دیدن ات چقدر بال و پر زدم ...!...
در زندگی هر انسانی یک نفر هست که ؛ دیوانه وار دوستش بداری ، دیوانه وار دلتنگش شوی ، دیوانه وار در آغوش بگیری ، ... و این یک نفر تنها یک نفر است ! همان کسی که وقتی این نوشته ها را می خواندی ، از گوشه ی ذهنت عبور کرد