حال آدم که دست خودش نیست عکسی می بیند ترانه ای می شنود خطی می خواند اصلن هیچی هم نشده یکهو دلش ریش می شود … حالا بیا وُ درستش کن آدمِ دلگیر منطق سرش نمی شود برای آن ها که رفته اند آن ها که نیستند , می گرید دلتنگ می شود حتی برای آنها که هنوز نیامده اند … دل که بلرزد دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست این وقت ها انگار کنار...
دنبالِ من نگرد من نیستم دیگر همانقدر که تو نبودی تو نیستی نیستم دیگر دنبالِ من نگرد من پایِ آخرین قطار ایستاده ام مقصدش هرکجا که باشد؛ باشد بگذار اگر کسی تو را دید خیال کند تو مانده ای و من رفته ام خیال کند من پایِ دوست داشتنت نماندم باز هم بی رحم می شوم برایِ دلم بگذار دوباره جایی دلی باز هم عاشقِ چشمانِ تو شود عاشقِ...
من جایِ تو چای می نوشم جایِ تو خسته می شوم جایِ تو بغض می کنم جایِ تو می خندم من جایِ تو به انتظار می نشینم برایِ کوچه هایِ بی خوابِ این شهر لالایی می خوانم من جایِ تو با خودم حرف می زنم قربان صدقه اش می روم حرف هایش را گوش می دهم اشک هایش را پاک می کنم و هرروز به جایِ تو از خودم می خواهم برایم لباس هایِ نو بپوشد...
دنبالِ من نگرد من نیستم دیگر همانقدر که تو نبودی تو نیستی نیستم دیگر دنبالِ من نگرد من پایِ آخرین قطار ایستاده ام مقصدش هرکجا که باشد؛ باشد بگذار اگر کسی تو را دید خیال کند تو مانده ای و من رفته ام خیال کند من پایِ دوست داشتنت نماندم باز هم بی رحم می شوم برایِ دلم بگذار دوباره جایی دلی باز هم عاشقِ چشمانِ تو شود عاشقِ...
با تو نه برایِ من غروری ماند نه حواسی نه دلی با تو هرچقدر هم که پا در کفشِ رفتن می کنم باز هم نمی روم با تو هرچه حواسم را جایی دور پرت می کنم خودم را حتی سوارِ اولین هواپیما می کنم و دور می شوم باز هم به دنبالِ تو در چشمانِ هر غریبه ای می گردم با تو دلم تنگ می شود آنقدر تنگ که می ترسم راهِ نفس بر من ببندد با تو هرچه...
در خاطرت بماند با تو خط به خطِ عشق را خواند فهمید و عاشقتر شد . هرچیز را هم اگر نخواستی به خاطر بسپاری یک چیز را بدان و همین را تنها به خاطر بسپار تو برایِ او دنیایی دیگر بودی دنیایی ممنوعه برایِ او که با تو باکی نداشت از ماندن در آن
امروز، که محتـاج توام، جـای تو خالـــیست... فردا، که می آیی به سراغم نفسی نیست! بر من نفسی نیست ، نفسی نیست در خانه کسی نیست نکن امروز را فردا بیا با ما که فردایی نمی ماند که از تقدیر و فال ما در این دنیا کسی چیزی نمی داند!
صد خونِ دل مینوشم از جامت وِلَم کن من را، جگر بردی سرِ شامت ولم کن دیـوانــه بـودم تا صـدا کـردی دویــدم لیکن ندانسته شدم خـامت ولم کن گر ضـامنِ قلـبم شدی از درد وُ مـاتم پس میدهم با سود آن وامت ولم کن پیمان شکستی، بر سرِ پیمان نماندی پیمانه سر کش، شاد کن کامت ولم کن وِردِ زبـانم بوده ای هـر روز وُ هـر شـب از جانِ من...