به ابعاد این ماجرا فک نکن
فقط سعی کن زود یادت بره
یکی بوده توو تک تک لحظه هات
یکی بوده توو اینهمه خاطره
یکی که به سختی رسیدی بهش
همونیکه آسون گذاشتی بره
گذاشتی بره گورشو گم کنه
به بختش بیفته هزار تا گره
فقط سعی کن زود یادت بره
فراموش کن کار آسونیه
مهم نیست کی بوده حالا کجاست
کدوم آدم درب و داغونیه
واست راحته فکر بعدش نباش
همینجا تمومش کنی بهتره
فراموش کن کش نیاد ماجرا
جلوتر بری قصه مون بدتره
سال هزار و سیصد و بی تو
سالِ هزار و چندِ میلادی
تقویم ها بعد از تو خوابیدن
راس همون روزی که جون دادی
هر ثانیش نزدیک یک قرنه
باید بتونم مرد تر باشم
میپرسن از من حال و روزت رو
کاشکی بتونم کور و کر باشم
بغضِ اتاقم سرد و سنگینه
چشمامو رو آیینه میبندم
رفتی نمیدونی که بعد از تو
انگار صد ساله نمیخندم
سایه ت هنوزم روی دیواره
میشناسم آهنگ قدم هاتو
نزدیک من میشی و رو شونم
حس میکنم گرمای دستاتو
تا بر میگردم میری از پیشم
رویات بد جوری اثر داره
هی اشک میریزم اتاقم رو
میترسم آخر سیل بر داره
سالِ هزار و سیصد و بی تو
سالِ هزار و سیصد و درده
این قصه بافی ها که میبینی
پایانِ وهم آلودِ یک مرده
و خب، مىدانى؟
بدبختى از آنجا شروع شد که...
گفتیم ما منطقى هستیم.
یکىمان پرسید منطقى یعنى چى؟
دیگرى گفت یعنى هر بلایى سرت آمد صدات درنیاید.
این شد که یارمان خیانت کرد و صدامان درنیامد.
عزیزمان مرد و صدامان درنیامد.
عشقمان رفت و صدامان درنیامد.
توى خانه،
سر خاک،
وسط سالن فرودگاه امام،
به جاى این که گل سرمان بگیریم و خودمان را چنگ بزنیم و فریاد بکشیم و شیشه بشکنیم تا نشکند،
نرود،
بماند،
منطقى رفتار کردیم.
ایستادیم و بغضمان را قورت دادیم و لبخند زدیم
- مثل احمقها -
دست تکان دادیم و گذاشتیم رفتنىها بروند؛
از خانه،
از دنیا،
از دست....
چه بد منطقى داشتیم ما، چه بد!