دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

جلوتر بری قصه مون بدتره


به ابعاد این ماجرا فک نکن
فقط سعی کن زود یادت بره
یکی بوده توو تک تک لحظه هات
یکی بوده توو اینهمه خاطره
یکی که به سختی رسیدی بهش
همونیکه آسون گذاشتی بره
گذاشتی بره گورشو گم کنه
به بختش بیفته هزار تا گره
فقط سعی کن زود یادت بره
فراموش کن کار آسونیه
مهم نیست کی بوده حالا کجاست
کدوم آدم درب و داغونیه
واست راحته فکر بعدش نباش
همینجا تمومش کنی بهتره
فراموش کن کش نیاد ماجرا
جلوتر بری قصه مون بدتره

Foto: ‎میریزه از چشمات
برگای پاییزی
ابری و با بغضت
دلشوره میریزی

میفهمم این چیزا
تقصیر من بوده
سیگارو خاموش میکنم
خونه پر از دوده...

رایکا
coming soon
درخواستی‎

سالِ هزار و سیصد و بی تو


سال هزار و سیصد و بی تو
سالِ هزار و چندِ میلادی
تقویم ها بعد از تو خوابیدن
راس همون روزی که جون دادی
هر ثانیش نزدیک یک قرنه
باید بتونم مرد تر باشم
میپرسن از من حال و روزت رو
کاشکی بتونم کور و کر باشم
بغضِ اتاقم سرد و سنگینه
چشمامو رو آیینه میبندم
رفتی نمیدونی که بعد از تو
انگار صد ساله نمیخندم
سایه ت هنوزم روی دیواره
میشناسم آهنگ قدم هاتو
نزدیک من میشی و رو شونم
حس میکنم گرمای دستاتو
تا بر میگردم میری از پیشم
رویات بد جوری اثر داره
هی اشک میریزم اتاقم رو
میترسم آخر سیل بر داره
سالِ هزار و سیصد و بی تو
سالِ هزار و سیصد و درده
این قصه بافی ها که میبینی
پایانِ وهم آلودِ یک مرده

از تو بریدن چقدر دشوار است


اگرچه بین من و تو هنوز دیوار است
ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

بر آن سریم کزین قصه دست برداریم
مگر عزیز من! این عشق دست بردار است؟

کسی به جز خودم ای خوب من، چه می داند
که از تو، از تو بریدن چقدر دشوار است

مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم
نمی شود به خدا، پای عشق در کار است

تو از سلاله‌ی سوداگران کشمیری
که شال ناز تو را شاعری خریدار است

در آستانه‌ی رفتن، در امتداد غروب
دعای من به تو تنها خدانگهدار است

کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد
که در گزینش این انتخاب ناچار است

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد
برای خاطره‌هایی که زیر آوار است...
Foto: ‎اگرچه بین من و تو هنوز دیوار است
ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

بر آن سریم کزین قصه دست برداریم
مگر عزیز من! این عشق دست بردار است؟

کسی به جز خودم ای خوب من، چه می داند
که از تو، از تو بریدن چقدر دشوار است

مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم
نمی شود به خدا، پای عشق در کار است

تو از سلاله‌ی سوداگران کشمیری
که شال ناز تو را شاعری خریدار است

در آستانه‌ی رفتن، در امتداد غروب
دعای من به تو تنها خدانگهدار است

کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد
که در گزینش این انتخاب ناچار است

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد
برای خاطره‌هایی که زیر آوار است...

* محمد سلمانی‎

گفتیم ما منطقى هستیم.


و خب، مى‌دانى؟
بدبختى از آن‌جا شروع شد که...
گفتیم ما منطقى هستیم.
یکى‌مان پرسید منطقى یعنى چى؟ 
دیگرى گفت یعنى هر بلایى سرت آمد صدات درنیاید.
این شد که یار‌مان خیانت کرد و صدامان درنیامد. 
عزیزمان مرد و صدامان درنیامد. 
عشق‌مان رفت و صدامان درنیامد.
توى خانه،
سر خاک، 
وسط سالن فرودگاه امام،
به جاى این که گل سرمان بگیریم و خودمان را چنگ بزنیم و فریاد بکشیم و شیشه بشکنیم تا نشکند،
نرود،
بماند،
منطقى رفتار کردیم.
ایستادیم و بغض‌مان را قورت دادیم و لبخند زدیم
- مثل احمق‌ها -
دست تکان دادیم و گذاشتیم رفتنى‌ها بروند؛
از خانه،
از دنیا، 
از دست....
چه بد منطقى داشتیم ما، چه بد!