و خب، مىدانى؟
بدبختى از آنجا شروع شد که...
گفتیم ما منطقى هستیم.
یکىمان پرسید منطقى یعنى چى؟
دیگرى گفت یعنى هر بلایى سرت آمد صدات درنیاید.
این شد که یارمان خیانت کرد و صدامان درنیامد.
عزیزمان مرد و صدامان درنیامد.
عشقمان رفت و صدامان درنیامد.
توى خانه،
سر خاک،
وسط سالن فرودگاه امام،
به جاى این که گل سرمان بگیریم و خودمان را چنگ بزنیم و فریاد بکشیم و شیشه بشکنیم تا نشکند،
نرود،
بماند،
منطقى رفتار کردیم.
ایستادیم و بغضمان را قورت دادیم و لبخند زدیم
- مثل احمقها -
دست تکان دادیم و گذاشتیم رفتنىها بروند؛
از خانه،
از دنیا،
از دست....
چه بد منطقى داشتیم ما، چه بد!