دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

در حسرت دیدار تو اواره ترینم بخدااااااااااااااا

دلم خون است !

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد. . .


دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد. . .


نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت


الفبای دلت معنای ( نشکن ) را نمی فهمد. . .


هزاران بار دیگر هم بگویی دوستت دارم


کسی معنای این حرف مبهم را نمی فهمد. . .

من ابراهیم عشقم ...مردم اسماعیل دلهایشان


محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد. . .


چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر


نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد. . .


دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم


فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد. . .


برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم


کسی من را نمی فهمد. . . کسی من را نمی فهمد. . .

جای تو در قلبم !!

هر کس هر جا که دلش می خواهد بایستد !

 

به کسی اجازه اینکه

 

به جای تو در قلبم بنشیند نخواهم داد !

خداااااااااااااااااااااااا!!

از خدا پرسیدند:اگر در سرنوشت ما همه چیز را

 



ازقبل نوشته ای آرزو کردن چه سود دارد؟

 



خداوند خندید و گفت:شاید در سرنوشتت

 



نوشته باشم"هرچه آرزو کرد

اعتــــماد

تو زندگیت ؛ به کسی اعتــــماد کن که بهش ایمــــان داری  نه احســاس!

مرا همینطور ساده دوست داشته باش...

زن زیبائی نیستم
موهائی دارم سیاه که فقط تا زیر گردنم می‌‌آید
و نه شب را به یادت می‌‌آورد
نه ابریشم
نه سکوتِ شاعرانه
نه حتی خیال یک خوابِ آرام
پوستِ گندمی دارم
که نه به گندم میماند
نه کویر
و چشم هائی‌
که گاهی‌ سیاه میزند
گاهی‌ قهوه ای
دست‌هایم
دست هایم مهربانند
و هر از گاهی‌
برایِ تو
به یادِ تو
به عشقِ تو
شعر می‌‌نویسند

مرا همینطور ساده دوست داشته باش...

سفر..

وقتی که نماز در سفر می شکند
تو از دل چه انتظاری داری؟

آخر دلتنگیها

من و تو میدانیم کز پی هر تقدیر ، حکمتی می آید ،

من و فرسایش دل ، تو و تصمیم و مکان ، ما و تقدیر و زمان

چه شود آخر دلتنگیها ! خدا می داند . . .

.

خدا گواه

تو خانقاه و خرابات در میانه مبین

خدا گواه که هر جا که هست با اویم

مــیــــگـــذرد

گــفـــتــه بــودم ،
بیــــــ تـــو ســـخـــت مــیــــگـــذرد بـــی انـــصـــاف ...
حــرفـــم را پـــس مـــیــگــیــرم
بــی تـــو انــگــار اصــلا نــمــیــگــذرد..

با هیچ بارانی رد پایت از کوچه های قلبم پاک نمی شود.......

شراب هفت ساله ام در خمره ی آغوش تو
من هرچه کهنه تر
تو مست تر...!

بـاده زده

تو و سجّادۀ خویش و من و پیمانۀ خویش
با من ِ بـاده زده هر چه به دل داری کـُن