در خور مستی ما رطل و خم و ساغر نیست
ما از آن باده کشانیم که دریا زده ایم...
می بینی میان این واژه ها چگونه با تو زیسته ام ؟! کاش می آمدیُ این زندگی کاغذی را مچاله می کردی دستم را می گرفتی مرا در آغوشت می فشردی تو چشم هایت را می بستی من پیشانیت را می بوسیدم می رفتیمُ تا آخر دنیا حرف می زدیم
مخدر نگاهت که در چای عشق حل شد معتاد تو شدم ... حالاکه گاه و بی گاه خشخاش می چیند دلم دیگر تزریق خیالت هم تسکین نمی دهد درد نبودنت را آخر مرا می کشد این خماری "تو"
دلم در بهشت دستان تو من در جهنم دوری تو و این عشق در برزخ انتظار تو خدا بخیر کند آخرت را
این روزهایم تو ندارد که من هر روز آخر دنیا را می بینم و هر چه روز می رود شب می آید شب هم که برود دوباره روز از نو ... امـــــا نه تو می آیی نه خیالت می رود و من مانده ام با یک دنیا بی تو بودن
عطر نفسهایت را هنوز می شود از آغوشم شنید ... این روزها که از کنارم می گذرند می گویند هی فلانی بوی عاشقی می دهی
تنهایی کولاک کرده بهمن دلتنگی می ریزد عاشقانه هایم لیز شده اند ... اگر آمدی نرم و آهسته بیا آغوشم زمستان است
در صدا کردن ِ نام ِ تو یک «کجایی؟!» پنهان است یک «کاش میبودی» یک «کاش باشی» یک «کاش نمیرفتی» من نام ِ تو را حذف به قرینهی ِ این همه دلتنگی و پرسش صدا میزنم {علیرضا روشن}
در خور مستی ما رطل و خم و ساغر نیست
ما از آن باده کشانیم که دریا زده ایم...
لازمه عاشقی ست رفتن و دیدن ز دور
ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست
دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی؟
تو یعنی مهربان با قاصدکها
تو یعنی رقص خوب شاپرکها
تو یعنی یک بغل عطر اقاقی
تو یعنی مستی و محراب و ساقی
تو یعنی هدیه ای از بهترین یار
تو یعنی بوسه ای با تن تبدار
تو یعنی گم شدن پیدا شدن باز
تو یعنی رفتن و شیدا شدن باز
تو یعنی عشق و مستی شور هستی
تو یعنی قبله گاه و بت پرستی
تو یعنی هر نفس هر جا که بودن
به یاد عشق تو لبها گشودن
گاهی در انتهای خارهای یک
کاکتوس
به دنبال باران و بهار و بابونه نباش.
به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند.
کشتی راه گم کردۀ دلم میان هیاهوی طوفان زندگی پی فانوسی ست. جز یادآورِ برق چشمانت نوری نیست که راهگشایم شود.
چون شاخه های گسترده درخت دستانش را گشوده ،دلم ، آغوشی امن به استقبالِ هر پرندۀ پیغام آوری از عشق و یادت. و با زمزمۀ ذکر نامت به تکرار فرامیخواندت.