دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

کاش می آمدیُ

می بینی

میان این واژه ها

چگونه با تو زیسته ام  ؟!

کاش می آمدیُ

این زندگی کاغذی را

مچاله می کردی

دستم را می گرفتی

مرا در آغوشت می فشردی

تو

چشم هایت را می بستی

من

پیشانیت را می بوسیدم

می رفتیمُ

تا آخر دنیا حرف می زدیم

 

خماری "تو"

مخدر نگاهت که

در چای عشق حل شد

معتاد تو شدم ...

حالاکه گاه و بی گاه

خشخاش می چیند دلم

دیگر تزریق خیالت هم

تسکین نمی دهد

درد نبودنت را

آخر مرا می کشد

این خماری "تو"

خدا بخیر کند ...

دلم در بهشت دستان تو

من در جهنم دوری تو

و این عشق در برزخ انتظار تو

خدا بخیر کند آخرت را

روزهای بی تو بودن ...

 این روزهایم تو ندارد

که من هر روز

آخر دنیا را می بینم

و هر چه روز می رود

شب می آید

شب هم که برود

دوباره روز از نو ...

امـــــا

نه تو می آیی

نه خیالت می رود

و من مانده ام

با یک دنیا

بی تو بودن

 

بوی عاشقی ...

عطر نفسهایت را

هنوز می شود

از آغوشم شنید ...

این روزها که

از کنارم می گذرند

می گویند هی فلانی

بوی عاشقی می دهی

زمستان ...

تنهایی کولاک کرده

بهمن دلتنگی می ریزد

عاشقانه هایم لیز شده اند ...

اگر آمدی نرم و آهسته بیا

آغوشم زمستان است

نام ِ تو

در صدا کردن ِ نام ِ تو

یک «کجایی؟!» پنهان است

یک «کاش می‌بودی»

یک «کاش باشی»

یک «کاش نمی‌رفتی»

من نام ِ تو را

حذف به قرینه‌ی ِ این همه دلتنگی و پرسش صدا می‌زنم

                                                        {علیرضا روشن}

دریا زده ایم...

در خور مستی ما رطل و خم و ساغر نیست
ما از آن باده کشانیم که دریا زده ایم...

لازمه

لازمه عاشقی ست رفتن و دیدن ز دور
ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست

قمار عشق

دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم

در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی؟

تو یعنی...

تو یعنی مهربان با قاصدکها

تو یعنی رقص خوب شاپرکها

تو یعنی یک بغل عطر اقاقی

تو یعنی مستی و محراب و ساقی

تو یعنی هدیه ای از بهترین یار

تو یعنی بوسه ای با تن تبدار

تو یعنی گم شدن پیدا شدن باز

تو یعنی رفتن و شیدا شدن باز

تو یعنی عشق و مستی شور هستی

تو یعنی قبله گاه و بت پرستی

تو یعنی هر نفس هر جا که بودن

به یاد عشق تو لبها گشودن

پی بهانه مباش!

هرگز برای عاشق شدن،
به دنبال باران و بهار و بابونه نباش.

گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس
به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند.

چشمانت

کشتی راه گم کردۀ دلم

میان هیاهوی طوفان زندگی

پی فانوسی ست.

جز یادآورِ

برق چشمانت 

نوری نیست

که راهگشایم شود.

عشق و یادت.

چون شاخه های گسترده درخت

دستانش را گشوده ،دلم ،

آغوشی امن

به استقبالِ هر پرندۀ پیغام آوری

از عشق و یادت.

و با زمزمۀ ذکر نامت

به تکرار

فرامیخواندت.