نفس می کشم نبودنت را,
نیستی؛
هوای بوی تنت را کرده ام...
می دانی
پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است !
تو نیستی؛ آسمان بی معنیست,
حتی آسمان پر ستاره...
و باران مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد !
تو نیستی
و من چتر می خواهم ..
هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد در چشمانم لباس سیاه پوشیده..
خودم را به هزار راه می زنم...
به هزار کوچه...
به هزار دَر...
نکند یادِ آغوشت بیفتم ..!!
چه آن روزها
که از تَوَهم ِ بودنت
و از شوق سرابی که در آن
مرا شاعر خود می خواندی،
روی صفحه های سفید
قلم می رقصاندم.
و چه این روزها
که از دلتنگی و بی قراری؛
ظالمانه،
بر تن بی نفس دفترم زخم می زنم
تو را
همیشه،
سرسختانه در آغوش لحظه هایم می فشردم...
اما
انگار هنوز
تو با چشم باز هم ندیده ای
آنچه را که من با چشم بسته سرودم!
شاعری به درد این روزها میخورد
با این همه فاصله
تو را هر شب در آغوشم حس کنم....