دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

دلم..

چشم هایم را می بندم، زمان را متوقف می کنم، مسافت ها را از بین می برم، و تو را تا ابـــــــد در آغوش می گیرم، دلم برای آغوش گرفتنت تنـــــــــــــــــــگ است...

خیال

چه خوش خیال است! فاصله را میگویم! به خیالش تو را از من دور کرده! اما حیف نمیداند،جای تو امن است! جای تو اینجاست در میان دل من....!

این روز هـــــا...


این روز هـــــا تنها کـــــار مــــــ...ن شــــدهـــ... شــــمردن نفســـــ..هـــ...ام می خوام ببینم کــــــــ...ی زودتر خســــتهـــ می شــهـــ...؟ منـــــ... از شمـــردن یا نفســــ.. از کشیدن؟

عشق من تو در چه حالی

به تو عادت کرده بودم
ای به من نزدیک تر از من
ای حضورم از تو تازه
ای نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگی به شبنم
مثل عاشقی به غربت
مثل مجروحی به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه های من بی تو
تجربه کردن مرگه
زندگی کردن بی تو
من که در گریزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گریه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبریز سکوته
خونه از خاطره خالی
من پر از میل زوالم
عشق من تو در چه حالی

حــاجت


در آغوشـم کـ ِ مۓ گیــرۓ


آنقــَــَدر آرام مۓ شوم


کـ ِ فـَـراموش مۓ کنم


بـایـ ـد نفس بکشم ...

حــاجت

پیشانی اَت بُقعه ی هَمیشــه اَمن یاد ِ من استـ ...

می بوسَمش شایـــد از پُشت این ضَریـح حــاجت رَوا شومـــ !!!

دَستــَت را روی قــَلبــَم بُگــذار...


تا بــِفــَهمی این دِل بــآ دیدَن تـو،


نمی تــَپـَد... اَز شــوق میلــَرزَد

زندگی ثانیه ای ست

تو که در باور مهتابی عشق
رنگ دریا داری

فکر امروزت باش
به کجا می­نگری

زندگی ثانیه‌ای ست
وسعت ثانیه را می‌فهمی؟

در شبی مهتابی
می‌شود در دل این ثانیه باران بشویم

وز دلی غمزده در بستر عشق
عقده­ها بگشائیم
گره از کار کسی باز کنیم

و تمامیت دنیامان را
از نم عاطفه لبریز کنیم

می­شود مثل نسیم
بال در بال پرستو با شوق

بوسه بر قلب شقایق بزنیم
می شود غرق محبت بشویم

خودمان را به خدا بسپاریم
قلبمان را به صمیمیت عشق

دلمان را به امید
می‌شود همدم تنهائی یک دل بشویم

بودنت تنها نیست
تو خدا را داری
و من آرامش چشمان تو را

زندگی ثانیه­ای ست
وسعتش را دریاب
می‌شود در دل این ثانیه کامل بشویم

زن که باشی...

دست خودت نیست،زن که باشی...
گاهی دوست داری تکیه بدهی...
پناه ببری...
ضعیف باشی...
دست خودت نیست!
زن که باشی...
گهگاه حریصانه بو میکنی دستهایت را
شاید عطر تلخ و گس مردانه اش لا به لای انگشتانت باقی مانده باشد...
دست خودت نیست!
زن که باشی گاهی رهایش می کنی...
و پشت سرش آب می ریزی و قناعت می کنی به رویای حضورش
به این امید که او خوشبخت باشد
دست خودت نیست،
زن که باشی...همه ی دیوانگی های عالم را بلدی...!

نیستی؛

نفس می کشم نبودنت را,
نیستی؛

هوای بوی تنت را کرده ام...
می دانی
پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است !
تو نیستی؛ آسمان بی معنیست,
حتی آسمان پر ستاره...
و باران مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد !
تو نیستی
و من چتر می خواهم ..
هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد در چشمانم لباس سیاه پوشیده..
خودم را به هزار راه می زنم...
به هزار کوچه...
به هزار دَر...
نکند یادِ آغوشت بیفتم ..!!

مال دلتــنــگیــه !

 روزایی هست تورابــطه هــا
دِلـِـت میگیـــره ...
ســـرد میشــــی ...
از صبـــوری کــردن
ازدوری !
از فـــاصله ...
از انتظـــار ...
خستـــه میشـــی ...

بــعد دلــت می خواد
حتــی وقــتی ســردی
وقتی نــمی تونی عین بقیــه روزهــا
واســـه ی هم خاطره ات لحظه هـــای عــاشقانه بسازی
بـــاز هــم اندازه ی همون موقع هـــا
که گــرمی
که خــوبی
که دلـــیل آرامششی ...
دوســتت داشــته باشـــه ...
ایـــن دوســت داشــتـــن و نشونت بده ...
حتـــی وقتی هــر چی میاد طرفت پسش می زنــی ...

یـــه روزایی هست کــه دوست داری داد بــزنی
لعنتـــی !‌ بفهم !
ایــن ســرما ربطــی بــه کــم شدن احــساسم نداره !
مال دلتــنــگیــه !
دلتنگـــی واســه خـــود ِ تـــــــو ...

امــا یه چیزی انگار راه گلوتو می بنده
که حتی نمی تونی از خودت دفاع کنی !
که سکوت می کنی ...

حالا تــو هــی بیــا و بگــو
نمــی دونم این روزهـــا کــه من بیشتر از همیشــه بهت احتیاج دارم
چـــرا اینجوری ســـردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!

تو با چشم باز هم ندیده ای

چه آن روزها

 

که از تَوَهم ِ بودنت

 

و از شوق سرابی که در آن

 

مرا شاعر خود می خواندی،

 

روی صفحه های سفید

 

قلم می رقصاندم.


 

و چه این روزها

 

که از دلتنگی و بی قراری؛

 

ظالمانه، 

 

بر تن بی نفس دفترم زخم می زنم

 

تو را

 

همیشه،

 

سرسختانه در آغوش لحظه هایم می فشردم...



 

اما

 

انگار هنوز

 

تو با چشم باز هم ندیده ای

 

آنچه را که من با چشم بسته سرودم!

 

شاعری به درد این روزها میخورد

 

با این همه فاصله

 

تو را هر شب در آغوشم حس کنم....