دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

تو با چشم باز هم ندیده ای

چه آن روزها

 

که از تَوَهم ِ بودنت

 

و از شوق سرابی که در آن

 

مرا شاعر خود می خواندی،

 

روی صفحه های سفید

 

قلم می رقصاندم.


 

و چه این روزها

 

که از دلتنگی و بی قراری؛

 

ظالمانه، 

 

بر تن بی نفس دفترم زخم می زنم

 

تو را

 

همیشه،

 

سرسختانه در آغوش لحظه هایم می فشردم...



 

اما

 

انگار هنوز

 

تو با چشم باز هم ندیده ای

 

آنچه را که من با چشم بسته سرودم!

 

شاعری به درد این روزها میخورد

 

با این همه فاصله

 

تو را هر شب در آغوشم حس کنم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد