دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

ای دوست


منم سرگشته ی حیرانت ای دوست ,کنم یک باره جان قربانت ای دوست, تنی ناساز ز شوق وصل کویت, دهم سر بر سر پیمانت ای دوست, دلی دارم در آتش خانه کرده ...میان شعله ها کاشانه کرده, دلی دارم که از شوق وصالت, وجودم را ز غم ویرانه کرده, وجودم را ز غم ویرانه کرده, من آن آواره ی بشکسته حالم, ز هجرانت بتا رو بر زوالم, منم آن مرغ سرگردان و تنها, پریشان گشته شد یکباره حالم, زهر سر بر سر سجاده کردم, دعایی بهر آن دلداده کردم ز حسرت ساغر چشمانم ای دوست

رفتم...


ماندن به پای تو فایده نداشت...
رفتم...
دیدی چه خوب ترک کردنت را بلدم..
خواستم دوستت داشته باشم اما نفهمیدی...
تماشا می کنم...می خواهم ببینم انهایی که دورت را شلوغ کرده اند مثل من هم پشتت هستن؟؟
تو را انقدر که من می خواستم می خواهند؟؟؟ 
اطمینان داشتی من که نباشم دورت شلوغ هست..
ولی به همان شلوغی دورت قسم, پشتت خالیست..
به حرفایم خواهی رسید...
اما دیگر قصه من و تو تمام شد..

ای کاش


قفل و زنجیر می کنم

دلی را که

شب و روز حالیش نیست

تیر می کشد

نصف شب

به وقت ظهر

باید سه کیلومتر

از اطراف دلم را

خالی از سکنه کنم

ترسم از رگ هاییست

که به فکر سونامی عظیمی هستند

ای کاش سدی بودی

برای موج هایی که

مقصدشان

خرابه های بطن راست

دل بی قرارم هست!

هر روز صبح


بعضی زخم ها هست،
که باید هر روز صبح پانسمانش را باز کنی،
و رویش نمک بپاشی،
تا یادت بماند 

با خودت و دلت و نازنینت چه کردی

دلـــــه...


ببـــیــــــن این اسمش دلــــــه...
اگر قرار بــــــود بفهمه که فاصله یعنی چــــــــی
اگر قرار بــــــود بفهمــــه که نمیشــــه
میشد مغــــــــز!
دلـــــه
نمی فهمــــــه...

جای خالی


کتــاب های درسی اشتباه می کــــــردند
جای خالی را با هیـــچ چــــیز نمی تـــــوان پـــــُــر کرد
حتی با کــلـمه مناســـــب......

یکبار ِ دیگر چشمهایت را باز کن !!

لطفا یکبار ِ دیگر چشمهایت را باز کن !! 

دارم برایت نامه می نویسم  

  

سلام  

دو هفته ای می شود که  

بی پرس و جو و بی گذرنامه  

از آسمان ِ تجلی گذشته ای و  

اجازه ی ِ ورود به تالار ِ آفتاب را گرفته ای !! 

و برای ِ فرشتگان ِ خدا  

ترانه و تبسم سوغات برده ای !! 

از احوالاتِ ما اگر خواسته ای ،  

ملالی نیست !! 

جز آنکه پس از رفتنت ، خورشید ِ قلبمان غروب کرده و  

آفتابگردان ِ احساسمان پژمرده شده  

خوشبختانه !! حالا که دارم برایت نامه می نویسم  

خورشید گرفته است و ابرها  

دلِشان به حالمان سوخته است و  

به حال و روز ِ ما می بارند و نمی گذارند که  

غم و اندوه ِ یکدیگر را از رفتنت ، ببینیم  

دلم نمی آید بنویسم که  

دیدن ِ کودکان ِ بی قرارت که  

به سمت ِ پنجره های ِ خواهش می روند و  

با زبری ِ نبودنت باز می آیند  

چقدر برایمان سخت است  

دلم نمی آید بنویسم که  

دخترکان ِ معصومت  

مثل ِ کبوترانی که نغمه هایشان را  

در بال های ِ آفتابی شان می ریزند ،  

از لابلا ی ِ مویه و گریه ِ بزرگ ترها ،  

خاموش می گذرند  

راستی این را هم بگویم که : 

دلِمان لک زده است ، 

برای ِ بودنت  

برای ِ خندیدنت  

برای ِ دغدغه هایت  

برای ِ خوبی هایت  

برای ِ تمام  ِ سال های ِ خوبی که با تو گذشت ..