دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

نگفته بودی


نیستی و هر روز
رد بوسه هایت کمرنگ تر می شوند 
سرخی لب هایم پررنگ تر!
قرار نبود مخفیانه کنارم باشی؟
قرار نبود بی قرارم باشی؟

دلتنگم و پشت دلتنگی خشمی پنهان است
که در هیچ سینه ای آرام نمی شود !

نگفته بودی روزهایی در زندگی ام هست که نیستی !و هرچقدر هم که گریه کنم ، عمق جای خالی تو پر نمی شود !

دلتنگم لعنتی و این درد کمـــــــــــــــی نیست

نمی داند


امروز
با چشم هایی باز مرده ام
و دوباره با چشمانی بسته خواهم مرد
وقتی
دستی که زیر تابوتم را گرفته است
با دست دیگری به خانه می رود
و جای اسم من
نام دیگری را به زبان می آورد
شاید
باورش شده باشد
که مرده شورها
رد انگشتانش را
از بدنم پاک کرده اند
یا
دستی که تابوتم را به گور می برد
فکر او را از سرم در می آورد
اما خوب می دانم که نمی داند
مرگ
دست گرمی ست
که سردی سلامش را
هیچ وقت نمی توان حدس زد

بی تو


زبانم لعنت می شود با شرارت افعالم...
چشمهایم بالا می آورند از تعفن افکارم...
بغض می شوم،می پوسم،فرو می ریزم...
بی تو درد می کند تمام ابعادم...
Foto: ‎زبانم لعنت می شود با شرارت افعالم...
چشمهایم بالا می آورند از تعفن افکارم...
بغض می شوم،می پوسم،فرو می ریزم...
بی تو درد می کند تمام ابعادم...
(کوروش-بغض)‎

به قتل می رسم


به قتل می رسم هرشب با حکمی از جنون...
امید به مرگ می بندم،لحظه ای از سکون...
مثل سگی زخمی جان می کنم شبها...
با مشتی قرص بی اثر و چند قطره خون...
Foto: ‎به قتل می رسم هرشب با حکمی از جنون...
امید به مرگ می بندم،لحظه ای از سکون...
مثل سگی زخمی جان می کنم شبها...
با مشتی قرص بی اثر و چند قطره خون...
(کوروش-بغض)‎

با خودم درگیرم.....


با خودم درگیرم...
مثل زنی...در نیمه شب تنها...
با خودم درگیرم...
مثل بچه ای گم شده در راه...
با خودم درگیرم...
با خودم بدجور درگیرم...
شاید که با همین درگیری......شاید که بمیرم...!

،آخر تا کی


در این اقلیم غریبه ام...همه جا دیوار است...
مثل خواب،گنگم...انگار همه چی دوّار است...
دنیایم شده هرروز مُردن و ادامه دادن...
حس می کنم دیگر خدا هم سوگوار است...
همیشه از دست هم گریختیم،آخر تا کی لعنتی؟
مگر باهم بودنمان چقدر دشوار است؟؟

این همه پوچی !


دلم هوایت را کرده لعنتی !
می خواستم هوا را خفه کنم ... اما ، حیف ... نشد!
در دلم جا نمی شود این همه پوچی !


دقایقی در زندگی...مثل همین الان


دقایقی در زندگی هستند که دلت برای کسی آنقدر تنگ میشود که میخواهی او را از رؤیاهایت 
بیرون بکشی و در دنیای واقعی بغلش کنی

Foto: ‎دلتنگی
کودکی ست بهانه گیر،
بی توجه به جیب خالی پدرش!