نیستی و هر روز
رد بوسه هایت کمرنگ تر می شوند
سرخی لب هایم پررنگ تر!
قرار نبود مخفیانه کنارم باشی؟
قرار نبود بی قرارم باشی؟
دلتنگم و پشت دلتنگی خشمی پنهان است
که در هیچ سینه ای آرام نمی شود !
نگفته بودی روزهایی در زندگی ام هست که نیستی !و هرچقدر هم که گریه کنم ، عمق جای خالی تو پر نمی شود !
دلتنگم لعنتی و این درد کمـــــــــــــــی نیست
امروز
با چشم هایی باز مرده ام
و دوباره با چشمانی بسته خواهم مرد
وقتی
دستی که زیر تابوتم را گرفته است
با دست دیگری به خانه می رود
و جای اسم من
نام دیگری را به زبان می آورد
شاید
باورش شده باشد
که مرده شورها
رد انگشتانش را
از بدنم پاک کرده اند
یا
دستی که تابوتم را به گور می برد
فکر او را از سرم در می آورد
اما خوب می دانم که نمی داند
مرگ
دست گرمی ست
که سردی سلامش را
هیچ وقت نمی توان حدس زد
در این اقلیم غریبه ام...همه جا دیوار است...
مثل خواب،گنگم...انگار همه چی دوّار است...
دنیایم شده هرروز مُردن و ادامه دادن...
حس می کنم دیگر خدا هم سوگوار است...
همیشه از دست هم گریختیم،آخر تا کی لعنتی؟
مگر باهم بودنمان چقدر دشوار است؟؟
دلم هوایت را کرده لعنتی !
می خواستم هوا را خفه کنم ... اما ، حیف ... نشد!
در دلم جا نمی شود این همه پوچی !