در این اقلیم غریبه ام...همه جا دیوار است...مثل خواب،گنگم...انگار همه چی دوّار است...دنیایم شده هرروز مُردن و ادامه دادن...حس می کنم دیگر خدا هم سوگوار است...همیشه از دست هم گریختیم،آخر تا کی لعنتی؟مگر باهم بودنمان چقدر دشوار است؟؟