دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

بزرگ شدن


اولش که تمام میشود همه چیز داغی ، متوجه نیستی...بعد که تمام میشود دلت میخواهد تو هم تمام بشوی، اصلا حالت خوب نیست... اما کم کم یادمیگیری که یاد را باید به دست باد سپرد...کم کم یاد میگیری که آدم ها ماندنی نیستند، همه عابرانی هستند که باید عبورشان را نظاره کنی و اما دم نزنی..اولش همه چیز سخت است، حتی نفس کشیدن...خاطرات هجوم می آورند، قلبت یخ میزند، دلت سرد میشود وهیچ چیز دلگرمی نیست، امازمان که میگذرد یاد میگیری که دیگر از رفتن ها هم کمتر دلت بگیرد، که دیگر بتوانی خودت روی پای خودت بایستی، بی آن که خاطره ای تو را تا قعر باتلاق گذشته فرو ببرد و یک تکان کافی باشد تا دیگر اثری از تو نماند وبا سر درون باتلاقی غرق بشوی که جانت را میخواهد بگیرد...اما روح آدمی از همین هاست که جان می گیرد، که هربار که زمین خورد باز هم بلند بشود، که هربار که جدا افتاد بازهم همچون برگی بشود که پاییزش در جداییست و بهارش در جوانه زدن دوباره اما...اینطور است که زندگی میگذرد، خاطرات عبور میکنند و زایش زمان های طاقت فرسای انتظار دیگر اثر نمیکند...انگار که روح آدمی از همین ها باشد که صیقل یاب، که تمرین صبوری را از همین جاها باشد که شروع کنی و کم کم روزگار به تو بزرگ شدن را یاد بدهد...آن وقت است که متوجه میشوی که دیگر بچه نیستی، که دیگر چیزهایی را یاد گرفته ای که قبل تر ها اگر از زبان بزرگتری می شنیدی درکش برایت آنقدر سخت بود که حس میکردی هیچ وقت به آن مرحله نرسی که بفهمیش...این جاست که طعم تلخ بزرگ شدن مزه شیرین خاطرات بچگی و نادانی هایت را از بین میبرد، مثل بادامی تلخ میان بادام های شیرین شب یلدایت...بزرگ شدن همانقدر درد دارد که کودکی کردن بدون آزادی کامل همراه با بایدها و نبایدها دارد...

نظرات 2 + ارسال نظر
احمد-ا 1393/03/25 ساعت 19:23

محمد 1393/03/27 ساعت 12:59

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد