باز باران، بی ترانه، بی هوای عاشقانه، بی نوای عارفانه، در سکوتی ظالمانه، خسته از مکر زمانه، غافل از حتی رفاقت، حاله ای از عشق و نفرت، اشکهایی طبق عادت، قطره های بی طراوت، دیدن مرگ صداقت، روی دوش آدمیت… میخورد بر بام خانه
ادامه مطلب ...
ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
“ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ”
ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ :
ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﯾﺪ ، ﺭﻓﺖ !”
کسی که دوست داری را ببوس، یا حداقل به او بگو دوستش داری، اینطوری شاید هم تو نجات پیدا کنی هم او
بیا ..."باران" بهانه است که زیر چترمن تا انتهای "کوچه" بیایی...
کاش نه کوچه انتهایی داشت...
نه باران بندمی آمد...