دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

که بفهمی

بذار همین الان ، که حالم خوبه باهات اتمام ِ حجت کنم... ! اگه یه روز من اونقدر <احمق> بودم ، که گفتم از زندگیم برو بیرون ، تــو باید اونقدر <باهوش> باشی ، که بفهمی دارم... <ور> میزنم ...!

اگر توانستی

به چشم هایت بگو... انقدر برای دلَم ....رجز نخوانند ... من اهل ِ جنگ نیستم .... شاعرم! خیلی که بخواهم گرد و خاک کنم... شعری می نویسم آنوقت اگر توانستی... مرا در آغوش نگیر ...

کــــــاش


کــــــاش داشتــــنـــــت بــــه راحتـــــــی دوستـــــ داشتــــنـــــت بــود اونوقت چه حالی داشت

بـا احـتـیـاط


بـا احـتـیـاط بـخـوانـیـد (!) سـطـح شـعـر لـغـزنـده اسـت /. بـس ڪہ شـاعـر سـطـر بـه سـطـر بـاریـد و نـوشـت

بیتاب ِنوازش ِ


به هیچ صراطی مستقیم نیست.... دلی که.... بیتاب ِنوازش ِ سر انگشتان ِ تو باشد....!

نفست


بعضیا , که تصادفی وارد زندگی آدم میشن... تکلیفت باهاشون روشن نیست.... ولی نفست به نفسش بنده !