ســــه راه بیشتـــــر نــــــداری :
بـــــــا مــــــن باشـــــی ؛
یا بــــــا تـــــــــو باشــــــم ،
یا توافـــــــق کــــــنیم کـــــه باهــــــم باشیـــــم .
نه از سرم میافتی.... نه از چشمم میافتی ...
کجای دلم نشستهای که جایت اینقدر امن است ؟
تو رو از نگات شناختم ،قصه از چشم تو ساختم .تو رو از خودت گرفتم ،با تو یک خاطره ساختم
دل آدم گاهی چه گرم می شود .... به یک " هستـــــــــــــــــــــم " ؛ به یک " نتــــــــــــــــــــــــ
در تـــــو
هــــزار مزرعـــه خشـــخاش تازه است.
آدم
به چشم های تو معتاد می شود...
اگر سراغ گرفتند
بگویید خوب است و دل از دلش تکان نخورده!
بگویید امسال هم دریغ نیست از سالهایی که گذشت
بهار همان بهار است
بگویید
کار می کنم، نان درمی آورم
اشتها دارم و نان می خورم
دلتنگ نمی شوم
نگران رفتن کسی نیستم
حسرت نداشتن کسی را ندارم
و خلاصه کیف مان کوک است و قرار است بماند!
حال این روزهای مرا به مادرم هم نگویید
حالت "خوب" هم که باشد مادرها نگران می شوند
چه رسد به حال این روزهای من که "عالی" است...
بگویید خوشحال است و یک طوری بگویید
که خودتان هم باورتان شود!
تو کجای مرزهای دلم را فتح کرده ای؟
کجای دریای قلبم را نوردیده ای؟
تو کدام جزیره ام را به نامت
تسخیر کرده ای؟
که این چنین بی هویت مانده ام
بی تو سرزمین تنم ناشناخته مانده است
و مادران دل نگران دستانم
در انتظار لشکر بی امان چشمانت
برای سربازان استوار نگاهم
دستمال های کاغذی می بافند!
تو کجایی
که قلبم را یک بار دیگر
فقط یک بار دیگر با شکوه لبخنده هایت
استعمار کنی...