دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

چگونه

چگونه «نزدیکی‌»‌ات را باور کنم؟

وقتی آبستنِ «دردِ»  دوری هستم،

که تویِ دلم بزرگ می‌شود!

حاجی...

رفت حاجی به طوافِ حرم و باز آمد

ما به قربانِ تو رفتیم و همان‌جا ماندیم!

 نمی‌بخشَمت!

قبول کن

هیچ‌کس

جانَش را

به این راحتی نمی‌بخشد!

دوستت دارم

از بی کران تا بی نهایت دوستت دارم

چون نبض ِ بی پایان ِ ساعت دوستت دارم


فردا که شد ناخالصی ها رو سیاهند

من رو سفیدم، با صداقت دوستت دارم


چشمان ِ تو؛ معنای جنگل های ِ گیلان

مانند ِ آن ها با طراوت دوستت دارم


می خواهمت... حتی اگر دنیا بگوید؛

بی چشم و رویم... با وقاحت دوستت دارم 


باشی اگر اینبار، من عاشق تر از قبل

با شعرهایم پا به پایت دوستت دارم


حتی اگر دیگر اسیرت هم نباشم

با یاد ِ دوران ِ اسارت دوستت دارم


بگذار هر دم بی تکلف تر بگویم

رک، پوست کنده، صاف و راحت: دوستت دارم!

برائت نامه!!

از دور آمدی تو که شیدا کنی مرا
تنها به این دلیل که رسوا کنی مرا
در چشمهای خیس من جا خوش کنی و بعد
با لحن ِ حق به جانبی حاشا کنی مرا
از برکه ها کشیدی ام بیرون که بعد از آن
در تُنگ های تَنگ تماشا کنی مرا؟!
دیگر از این شکنجه ی کشدار خسته ام
از اینکه هی حواله ی فردا کنی مرا
آتش بزن به هستی ام حالا که مجرمم
شاید که از گناه مبرا کنی مرا

بسپار دست رود مرا بعد ِ سوختن

تا همدم همیشه ی دریا کنی مرا

تا انتهای راه

با من بمان

تا انتهای راه

تو را بر دوش خواهم گرفت

تو که باشی راه رفتن روی خار ساده است

با من بیا

تا خدا خواهیم رفت

در محضر کبریاییش زانو خواهیم زد

.

.

.

آنجا به چشمان خدا زل خواهم زد

و زیر لب آهسته خواهم گفت:

اگر دوست داری مرا یکبار دیگر تبعید کن

تو نیستی

تو نیستی
و واژه ها از من می گریزند
در این سیاهی شب
فانوس چشمانت را به من بده

نه خدا و نه شیطان


دوری تو مرا شکست نازنین

دستانت را نیاز دارم
برای تدفین اشک ها

تا تو یک چای بریزی من غمهایت را می خورم

گو تا کی ز شوق روی لیلی 2012,2,28


کنم یکباره جان قربانت ای دوست

تنی نا ساز از شوق وصل کویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست

دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعله¬ها کاشانه کرده

دلی دارم که از شوق وصالت
وجودم را ز غم ویرانه کرده

من آن آواره بشکسته حالم
ز هجرانت بُتا رو به زوالم

منم آن مرغ سرگردان و تنها
پریشان گشته شد یکباره حالم

زِ هَر سر بر سر سجاده کردم
دعایی بهر آن دلداده کردم

ز حسرت ساغر چشمانم ای دوست
زبان از یکسره از باده کردم

دلا تا کی اسیر یاد یاری؟
ز هجر یار تا کی داغداری؟

بگو تا کی ز شوق روی لیلی
تو مجنون پریشان روزگاری؟

پریشانم، پریشان روزگارم
من آن سرگشته ی هجر نگارم

کنون عمریست با امید وصلت
درون سینه آسایش ندارم

ز هجرت روز و شب فریاد دارم
ز بیدادت دلی ناشاد دارم

درون کوهسار سینه خود
هزاران کشته چون فرهاد دارم

چرا ای نازنینم بی وفایی؟
دمادم با دل من در جفایی

چرا آشفته کردی روزگارم
عزیزم دارد این دل هم خدایی

دلم میخواهد

دلم میخواهد 

ثواب همه ی این روز های نیامده را 

سر کوچه فردا خیرات کنم 

به آیه های آسمانی ، پرنده تعارف کنم .

پیامبری باشد ، حسرتم 

برای کفر خاکی  که 

بی آبی عاطفه اش ، چال کرده است 

با دستهای گور کنی ... دریا را 

- ماهی آبی آسمان باشم  - .

و خدایم را ببخشم 

اگر بهشتی ندارد برای جهنمی که با دلم ساخته است 

شاید با مرگ پرنده 

فرشته به آسمان کاغذی کتابها می دوزد .

نخ رستگاری کوتاه مانده است .

نازنینم می ترسم 

می ترسم بدوزد به هم لب ناسازگار بوسه هایت را 

می ترسم و باز هم به دورترین سرزمین عاشق تبعید می شوم

مخروبه ایی زیبا

کاش می دانستی !

چقدر نماز آیات ، قضا دارم

وقتیکه مدام

دلم را می تکانی

با پلک زدنهای مداومت

تو آرام می شوی تا ابد

 من

            ارگ بم

                       می شوم برایت !

خـــدا !

خانه ات از سنگ است

دلت که از سنگ نیست

                    خـــدا !

محتاج نیستم

محتاج پنجره نیستم که چشمهای تو پنجره تماشاست

مرا که نگاه می کنی

مرا که نگاه می داری

دلم به تمام منظره ها خوش می شود

با تو بهار و تابستان

با تو پائیز و زمستان

با تو در دنیا. . .

محتاج هوا نیستم

که نفسهایت هوای من است

با تو زیستنی اینچنین

با من

که محتاج نیستم

خاطره نیست

در خاطرات من

نام تو خاطره نیست

بایستگی دائم حضوری

تکرار بی اراده هستی

بی خستگی

بی عبور

همین

بهشت

به ممنوعه وسوسه ام می کنی

بهشتی برای باختن که ندارم

بیا برویم

شاید دستهایمان سرزمینی زیباتر بسازد . . .

دل  چشمم تنگ شده

برای نگاه خمارت.

ابر قسم خورده به جان بارانش

که می آیی!