تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون کجا بکوی طریقت گذر توانی کرد ؟
جمال یار ندارد نقاب وپرده ولی غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
مردان عشق را به هیاهو چه حاجت است
رنـدان روزگـــار خمـوشی گـزیـده انـد
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم
یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی میخوردم
اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
تیر غیبی که من از هر دو نگاهت دارم
تاابد سینه پر از درد نگاهت باشد
دیوانه را محبت ارام می کند
ما را محبت تو دیوانه می کند
کوی جانان را که صد کوه و بیابان در رهست
رفتـم از راه دل و دیـدم کـه ره یک گــام بود
تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون کجا بکوی طریقت گذر توانی کرد ؟
جمال یار ندارد نقاب وپرده ولی غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
برایت آسمانی خواهم کشید
در ذهن نیافرینمت می میرم
از شاخه اگر نچینمت می میرم
ای عادت چشمهای بی حوصله ام
یک روز اگر نبینمت می میرم
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
زیر قطره های بـاران نوازشت ، آرام میشوم ! از کجا آمده ای ؟ بــــوی تنت بارانیست ...!
بُتی که از تو ساخته ام
با تبر هیچ ابراهیمی شکسته نمی شود
اما تو ...
راه و رسم خدایی می دانی ...؟؟!
دلتنگی هایم که عود می کند می گذارمشان زیر بغلم می روم سفره ی بی قراری ام را خیلی دورتر از عقلم پهن می کنم می نشینم وگذشته ها را مزه مزه می کنم آنقدرها طول نمی کشد همین که چند لقمه ای بگذرد بالا می آورم تمام دلتنگی هایم را بلند می شوم دست عقلم را می گیرم و برایش از قصه ی تقدیر می گویم