دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

باز باران

باز باران

می چکد بر دفترم


تا بشوید هرچه دارم در سرم

باز باران

بی بهانه

میزند بر جان خسته

تا بشوید گونه ها را

از غبار سفله بسته

باز باران

بی ترانه

میزند بر دشت لاله

تا بشوید زخم و درد عاشقی را

از درون قلب های زخم دیده

باز باران

بی نشانه

می زند بر صاحبان این زمانه

تا بشوید رنگ تزویر و ریا را

از لباس مردم در خواب مانده

حال باران

در درون ابر پنهان می شود

رنگ و بویش از دیده میگردد نهان

می گریزد او از این درد عیان

باز باران

دور می گردد زمن

تا نبیند سیل اشک و آه من

افسوس و دریغ,,,

روزها میگذرند
که به خود میگویم
گرکسی آمدوبرزخم دلم , مرحمی تازه گذاشت
گرکسی آمدوبرروی دلم , طرحی ازخنده گذاشت
گرکسی آمدودرخاطرمن , نقشی ازخودانداخت
صدزبان بازکنم
قصه هاسازکنم
گره از ابروی هر غمزده ای درجهان بازکنم
من به خود میگویم
اگرآمدآن شخص !!!!!!
من به او خواهم گفت , آنچه درمحبس دل زندانیست
من به او خواهم گفت , تاابددردل من مهمانیست


روزها میگذرند
که به خود میگویم
گرکسی آمدوبرزخم دلم , مرحمی تازه گذاشت
گرکسی آمدوبرروی دلم , طرحی ازخنده گذاشت
گرکسی آمدودرخاطرمن , نقشی ازخودانداخت
صدزبان بازکنم
قصه هاسازکنم
گره از ابروی هر غمزده ای درجهان بازکنم
من به خود میگویم
اگرآمدآن شخص !!!!!!
من به او خواهم گفت , آنچه درمحبس دل زندانیست
من به او خواهم گفت , تاابددردل من مهمانیست



ولی افسوس و دریغ
آمدی نقشی زخود در سر من افکندی
دل ربودی و به زیر قدمت افکندی
دیده دریا کردی
عقل شیدا کردی
طرح جاوید سکوت , توبه جای لبخند , برلبم افکندی
دل به امید دوا آمده بود
به جفا درد برآن زخم کهن افکندی

ولی افسوس و دریغ
آمدی نقشی زخود در سر من افکندی
دل ربودی و به زیر قدمت افکندی
دیده دریا کردی
عقل شیدا کردی
طرح جاوید سکوت , توبه جای لبخند , برلبم افکندی
دل به امید دوا آمده بود
به جفا درد برآن زخم کهن افکندی

وقتی زخم‏ها در شعرم متولد می‏شوند

بازگشتن آرامم نمی کند


حتا به شعر


راه رفتن آرامم نمی‏کند


که نخواست همگامم باشد آن دیگری


اما چه بگویم


وقتی زخم‏ها در شعرم متولد می‏شوند



و اندامم در کلمات آرامش می‏یابند


تار است کلماتی که به آن دلبسته‏ایم


سرد‏ است روزهایی که در آن زندگی می‏کنیم


و خبری نیست از مقصدی که پیش رو داریم

khatere

خاطره هایمان دسته دسته نشسته اند
در حیاط خلوت ذهنم ،
پرت میکنم بغضی سنگی را به
سمت خاطره هایت ،
نمی پرند از دیوار ذهنم ،
می بینی ؟
می بینی خاطره هایت مرا
بیشتر دوست دارند تا خودت . . .

گریه کن
در من گریه کن
بی مانند ترین!
اینجا دیگر آزادی
آزادی که اشک بریزی
آزادی که فریاد بزنی
آزادی که عاشق باشی
بر عشقی این چنین دردناک
تو در من زندگی می کنی
در آرامش و صلح
می دانم که دیگر نمی توانی
از حرکت بازایستی
درست مثل دریا!
بی مانندترین!
هر روز که می گذرد
یادت در وجودم بیشتر ریشه می دواند
و پیوند اراده ات با اراده ام
چون زنجیری
ناگسستنی تر می شود
گریه کن
در من گریه کن
بی مانندترینم!
اینجا دیگر آزادی

حرفهای نگفته‌ام را


می گویم


روزی


شبی


زمانی


شاید


........



می شنوم


موسیقی ات را .


سکوت می کنم .


زمزمه میکنم


دلنوشته‌هایم را .


لبخند می زنم .


دلم گرم می شود


گر می گیرد


............


یادت هست گفتم می ترسم؟


هنوز هم می ترسم


می ترسم برنجی بترسی بگریزی نمانی


.....................


چگونه بگویم


که دستم گرم شود


که صورتم خنک شود


که دلم آرام گیرد


و تو از دستم نروی


...........................


بسیارند


حرفهای نگفته‌ام


میگویمت روزی


شبی


زمانی


جایی


شاید

از مهتابی خانه من

تا آفتابی خانه تو

یک دست فاصله است .

دستت را

دراز کن

تا

مهتابی

آفتابی شود ......




" شهریار قنبری "

کاش می دانستی من سکوتم حرف است .
حرف هایم حرف است .
خنده هایم حرف است

کاش می دانستی می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم

کاش می دانستی

کاش می فهمیدی

کاش و صد کاش نمی ترسیدی . که مبادا دل من پیش دلت گیر کند....

یا نگاهم پلی از عشق به دستان تو زنجیر کند

من کمی زودتر از خیلی دیر . مثل نور ، از شب چشم تو سفر خواهم کرد

تو نترس ... سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد

کاش می دانستی . چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت

در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست

تازه خواهی فهمید

مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست....

komak

نوشتن از نبودنت بهم کمک نمیکنه..

هیچ چیزی بعد رفتنت بهم کمک نمیکنه..

اینکه به خوابم میای..

عاشق خنده هات میشم..

اینکه تو لحظه ها جون میگیرم و فدات میشم..

هیچ چیزی بعد رفتنت بهم کمک نمیکنه..

ما بدهکاریم . . .

به یکدیگر . . . و به تمام دوستت دارم های نا گفته ای که

پشت دیوار غرورمان ماندند و ما آنها را بلعیدیم تا . . .

نشان دهیم منطقی هستیم . . .

رنگ مهتاب نیود

رنگ شب بود و سکوت.......

که گره های ترک خورده عشق

که روی تابوت زمان نقش بستند

من نتوانستم گره ها را باز کنم.......

خدا می خواست در چشمان من زیبا ترین باشی
شرابی در نگاهت ریخت تا گیرا ترین باشی

نمی گنجید روح سرکشت در تنگنای تن
دلت را وسعتی بخشید تا دریا ترین باشی

تو را شاعر، تو را عاشق پدید آورد و قسمت بود
که در شمسی ترین منظومه مولانا ترین باشی

مقدر بود خاکستر شود زهد دروغینم
تو را آموخت همچون شعله بی پروا ترین باشی

خدا تنهای تنها بود و در تنهایی پاکش
تو را تنها پدید آورد تا تنها ترین باشی

خدا وقتی تو را می آفرید از جنس لیلاها
گمان هرگز نمی بردم که واویلا ترین باشی!!

فرقـے نمـے کند !!

بگویم و بدانـے ...!

یا ...

نگویم و بدانـے..!

فاصله دورت نمی کند ...!!!

در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ ...!

جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.:

دلــــــــــــــم.....!!!