دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

عاشقان دنیا

آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند ...نزار قبانی

 

ما نه چنانیم

دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم
رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم...
چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالی
بی‌کیسه‌ی بازار چه سود و چه زیانیم...
شیریم سر از منت ساطور کشیده
قصاب غرض را نه سگ پای دکانیم 
پروانه‌ای از شعله ما داغ ندارد
هر چند که چون شمع سراپای زبانیم 
هشیار شود هر که در این میکده مست است
اما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم 
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم

نمی بیند...

حاجـــی تو حجـــازی شو ، من کـــــــــعبه در آغوشم
آن نـــــور کــــه مــــن بینم هــــــر کـــــور نمی بیند
این نامه که من دارم ، باز است و بسی خوانا
محروم نمی خواند ، مغرور نمی بیند...

دیدیم

با کــــــــــاروان بگویید: از راه کعبــه برگرد `·.•.·´ ما یار را به مستى، بیــــــرون خانه دیدیم

لحظه دیدار ...

با توام!

تویی که حرفهایم را می خوانی ،می فهمی

و عشق را در قلبم فرو نشاندی

به من بگو!

دلتنگیت را در کجای دل زمین دفن کنم

تا اینگونه پریشان حال دیدنت نباشم

طوفان غم را چگونه از دریای دلم دور سازم

تا به ساحل آرامش برسم

نمیدانم!

دلم از جدایی بیزار است و طاقتی برایم نمانده ،

سکوتم از هر فریادی سهمگین تر شده

و عشق تو در رگهایم

نسبت به دیروز جاری تر...

دلم نمیخواهد دیگر به انتظار بنشینم

عشق را زنده نگه می دارم ،

و فاصله ها را برای دیدنت در هم می شکنم ،

ندیدن هایت را آویزه گوش زمان می کنم ،

تا به او بفهمانم

که روزگار همیشه اینطور نمی ماند

و آسمان نگاهم

برای باری دیگر ابری نمی شود

چرا که لحظه دیدارت نزدیک خواهد بود!

مرا گریه میار

گیاه وحشی کوهم نه لاله ی گلدان
مرا به بزم خوشی های خود سرانه مبر
به سردی خشن سنگ خو گرفته دلم
مرا به خانه مبر زادگاه من کوه است
ز زیر سنگی یک روز سر زدم بیرون
به زیر سنگی یک روز می شوم مدفون
سرشت سنگی من آشیان اندوه است
جدا ز یار و دیار دلم نمی خندد
ز من طراوت و شادی و رنگ و بوی مخواه
گیاه وحشی کوهم در انتظار بهار
مرا نوازش و گرمی به گریه می آرد
مرا گریه میار

خوش آن

خوش آن عاشق که شیدای تو باشد
بیابانگردِ سودای تو باشد...
گریبانگیرِ زهدِ پارسایان
نگاهِ باده پیمای تو باشد
شود دوزخ گلستانِ خلیلم
اگر در دل تمنّای تو باشد.

دل

تا دل به برم هوای دل‌بر دارد
افسانهٔ عشق دل‌بر از بر دارد
دل رفت ز بر چو رفت دلبر آری
دل از دل‌بر چگونه دل بر دارد

با من بگو

با من بگو تا کیستی, مهری؟ بگو, ماهی؟ بگو
خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو
راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن
دیگر بگو از جان من, جانا چه می‌خواهی؟ بگو
گیرم نمی‌گیری دگر, زآشفته ی عشقت خبر
بر حال من گاهی نگر, با من سخن گاهی بگو
ای گل پی هر خس مرو, در خلوت هر کس مرو
گویی که دانم, پس مرو، گر آگه از راهی بگو
غمخوار دل ای مه نیی, از درد من آگه نیی
ولله نیی, بالله نیی, از دردم آگاهی بگو ؟
بر خلوت دل سرزده یک شب درآ ساغر زده
آخر نگویی سرزده, از من چه کوتاهی بگو؟
من عاشق تنهایی‌ام سرگشته شیدایی‌ام
دیوانه‌ای رسوایی‌ام, تو هرچه می‌خواهی بگو مهرداد اوستا

 

چنیــن باید

میگریم و مـی خندم ، دیوانه چنین باید
میــوزم ومیسازم ، پـــــروانـــــه چنین باید
می کوبم ومــــی رقصم ، مـی نالم ومیخوانم
در بـــزم جهــــان شـــــور، مســـتانه چنیآن باید
مــــن این همـــــــه شیدایــی ، دارم ز لـــب جامی
در دســـت تــــــو ای ســــاقی ، پیمانــه چنیـــــن باید
خلــقــــم زپـــــی افـتـادنــــــد ، تا مســــت بگـــــــــیرندم
در صحــــبت بــــی عقـــــلان ، فرزانــــه چنین بــــایــــــــد
یکــــسو بـــــــردم عــــارف ، یکــــــسو کشــــدم عامی
بازیچــــــه ی هــــر دستــــــــی ، طفلانه چنین باید
مــــوی تــــو و تســـــــــبیح شیخم ، بدر از ره برد
یا دام چــنان بایـــد ، یــا دانــــه چنیـــــــن بایـــد
بر تربت من جانا ، مستی کن ودست افشان
خنـدیــدن بر دنیــــا ، رندانـــــه چنیــن باید

یا رب..

یا رب نظری بر من سرگردان کن

لطفی بمن دلشدهٔ حیران کن

با من مکن آنچه من سزای آنم

آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن

نشد "

کافر نیستم اما

یک‌بار نشد "آیت‌الکرسی" بخوانم وُ

از سفرِ چشم‌های تو

سلامت برگردم!

کاش می آمدیُ

می بینی

میان این واژه ها

چگونه با تو زیسته ام  ؟!

کاش می آمدیُ

این زندگی کاغذی را

مچاله می کردی

دستم را می گرفتی

مرا در آغوشت می فشردی

تو

چشم هایت را می بستی

من

پیشانیت را می بوسیدم

می رفتیمُ

تا آخر دنیا حرف می زدیم