هـمه ی دل نـگرانـی هایـم مثـل تمـامی زن هـایی اسـت
که تـو می شـناسی ..
شـاید کمـتر . شـاید بـیشـتر !
دل نـگرانـی هایـی که
گـاهی مـرا تا سـر حد بـی خود شـدن می بـرد !
و گاهـی هم بـاز نمـی گردانـد ... !
از نبـودنت مـی ترسـم ..
از بودنـت دلهـره دارم ..
و باز هـم می مـانم مـیان بـودن و نبـودن تو ... ؟
ای کـاش می شـد
لیـلی ات بـاشم
یک آینه و قدری خورشید کافی ست
برای آنکه به تو برسم لازم نیست مثل مجنون سر به بیابان بگذارم و
فرهادوار تیشه بربیستون بزنم
نه...
تو را همه جا می توان دید و از همه کس حتی سنگهای خارا
می توان نام تو را شنید
من نیازمند نگاه توام و اگر یک روز ...
اگر یک روز نگاهت را از من بگیری...
آن روز پنجره اتاقم بسته می ماند
کاش می توانستی برایم نامه بنویسی
بگذار خطهای تیره را از نوشته هایم پاک کنم و حرفهایم را در آب
رودخانه ای که از کنار نفسهای تو میگذرد بشویم
می خواهم خودم را برای رسیدن به تو آماده کنم
هر روز صدایم را صیقل می دهم
روحم را به باغستانهای لیمو می برم
و دل ساده ام را از سینه بیرون می آورم تا ببینی
چقدر دوستت دارم...