دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

بگم برو

دلم می خواد بگم برو به درک! ولی میترسم مجبور شم دنبالت بیام ,لعنت به من واحساسم

حرف بزن...


حرف بزن...
صدایت را دوست دارم/
بگو
فقط بگو/
چه فرق دارد
از من
از تو
از باران/
در آغوشم بگیر و
در گوشم
از ماندن بگو/
از دوستت دارم هایی بگو
که از شنیدنش
دلم بریزد
گونه های خجالتی یم
رنگ بگیرد/
از دلبری چشمهایت بگو
که چگونه دلم را هوایی کرده/
از هرچه خودت میخواهی/
از خودت بگو
چه فرق دارد از چه
فقط بگو
حرف بزن
عاشقانه صدایت را دوست دارم...

بدهکار


آغوشت
چشم هایت
و لمس دستانت
چقدر بدهکار رفتی...!

سرما بود


با بعضیها
می توانی چهار فصل را حس کنی
بهاری می آیند
و تو سرشار شوق
جوانه می زنی و
سبز سبز به ثمر تابستان میرسی
گرما چنان تو را تبدار میکند
که انگار هیچ سرمایی حریفت نیست
اما در خلسه یک غروب
باد خزانی برگهایت
می ریزد
و تو در حیرت این بوی پاییزی
به سوگ زمستان تنت می نشینی
آری
سرما بود
آنکه تنپوش بهار داشت....

... و بدوم

تمامِ فکر‌هایم را کرده ام
بهترین راه همین است که یک شب زلزله‌ای بیاید
قاره ی من را به قاره ی تو نزدیک کند
همان شب من تنها جاده‌ ی مانده تا رسیدن را بدوم
و بدوم
... و بدوم
صبح تو را کنارِ خانه جنگلی‌ کوچکی ببینم
که بی‌قرارِ آمدنِ من ایستاده ای
با سرِ انگشتان مردانه ات موهایِ سیاهم را پشتِ گوشم بزنی‌
و با مهربانی بپرسی‌
صبحانه نانِ محلی می‌خوری با پنیر و گردوی تازه؟؟

پنهان

در دستم،
شاخه گلی به رنگ غروب
در دهانم،
پنجاه و سه ترانۀ عاشقانۀ شمس
در دلم،
چیزی که پنهان کردنش کار هر کسی نیست

چگونه طبیعی باشم؟
با این بی‌قراری بی‌مهار
و این‌ عاشقانۀ بی‌قرار،
که اگر دهانم را ببندم
از چشم‌هایم سرریز می‌کند.

معرفت

بر رفیقان ، این زمان، دل را مَبَند،

گرمی دل را به تاراجت دهند....
می فروشند آن دلِت را، نَه به قیمت .....بلکه ارزانت دَهند!....

من رفاقت را تمامش کرده ام بر دوستان !!
در خَمُ و پیچ رفاقت بوده ام آبِ روان!!
چون رسید نوبت به آن ها من ندیدم با مَرام !!!!!!

چون بپرسی معرفت از آن همه بی معرفت گویند به تو:
سَر بریدند این زمانه مَردُمَش !!
با وفایی بس عجیب است در میانِ ساکنش !
باز کن آن چَشمِ زیبایت ببین؛
بی دلیل از تو نوشتم شعری از دلتنگیم.....

میکنم تقدیمِ تو این شِعرَکم را ای عزیز؛
تا بماند تا ابد در خاطِرَت ،
رد پایی از مَنِ با معرفت!

آن شب

‫آن شب

در تاریکی درها و دیوارها

وقتی چشم را چشم نمی دید،

دستم که به طاق مژگـانت رسید

با خیالِ تقدیـر، چشمهایـم خیس شد.

و هنگام که لبهایم رخصت بوسه میکردند

دستم با لمس لب های تو، عهـد کرد

تقدیـر را روی زانوهـــایش

نشانِ چشمهـایم بدهد

اصلاً مى دانى عشق چیست؟

مى دانى عشق چیست؟

من عاشق تو هستم
عاشق چشمانى که اقیانوسى از آرامش را در خود دارند
عاشق دستانى که خداوند، نوازش را با الهام از آنها معنا کرده است
و عاشق لبخندى که زیبایى را تمام و کمال به تصویر مى کشد
...
دوستت می دارم
اصلاً می دانی عشق چیست؟
من عاشق تو هستم
عاشق زمینى که بر روى آن خرامان خرامان راه مى روى
عاشق گناهى که ارتکابش با تو مى تواند زیباترین خاطره ى هر آدمیزاده اى باشد
و عاشق نسیمى که عطر تو را با خود به همراه مى آورد!
...
دوستت می دارم
اصلاً مى دانى عشق چیست؟
من عاشق تو هستم
عاشق قلبى که براى عاشقى در سینه ات مى تپد
عاشق محبتى که در کلامت موج مى زند
و عاشق تصورى که از زندگی در ذهن امیدوارت داری!
...
دوستت می دارم
اصلاً چه لزومی دارد بدانی عشق چیست؟
می خواهم به اندازه ای که تو باید عاشقم باشی هم دوستت داشته باشم
بگذار فردا که خاک و خاکستر شدم هر دلداده ای که شعرهای مرا می خواند
زیر لب با خود بگوید: او یک دیوانه بود!

چشمانِ تو

‫بیهوده خـودت را سـرزنش می کنی!
من قلبم را به چشمانِ تو باخته ام
پیـوسته در هوایت راه می روم
با عطـرت نفس می کشم!
و جهانم...
تنهـا درمواجهه
با لبخند توست
که شکل می گیرد!
مگــر می شود
عاشقت نباشم
وقتی جانم
در دستانِ
توست؟!

تسکین

‫و ناگهان در نبودن ها
هیچ تسلایی نمیابی
نه پیراهنی فراموش شده ، آویخته در کمد
نه یک کتابِ نیمه باز ، کنارِ تخت
نه آن چمدانِ کهنه ی زیرِ پله ها
... نه چروک پرده ای
نه قلم و دفتری افتاده زیرِ مبلِ سبزِ
نه بویِ عطری
نه خطی‌
نه شعری
نه خاطره ای
نه حتی عکسی‌
کدام عکس تسکینت میدهد وقتی‌ کسی‌ در آن نمی‌‌خندد ؟؟


نفــس

دوست داشتنت ،
هــوس نیست . . . کـه بــاشـد و نبــاشـد !
نفــس اسـت . . .
تا بـــــــاشم . . .
تـــــــا باشـــــــی

"تنهایی

اونکه میخواست منو بفهمه . . .
نتــــــــــــونست !
اونکه میتــــــــونست بفهمه. . .
نخــــــــــواســـت! !
این شد که "تنهایی" تمـــــــــــام قد منو بلعید

من لبریزم

‫آدمها رو شاید بتونی فراموش کنی به سختی.......
ولی خودمونیم خاطرات تا آخر عمر همراه مون هستند.....
بعضی خاطرات یه بغضی همراهشونه که:
هیچ وقت به گریه تبدیل نمیشه...
من لبریزم از این خاطرات

آدمهای شکسته

‫آدمهای شکسته دو دسته اند:
آنهایی که یهویی از دست یک نفر افتاده اند...
آنهایی که یواش یواش از دست همه ترک برداشته اند