دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

من نیستم دیگر


دنبالِ من نگرد
من نیستم دیگر 
همانقدر که تو نبودی
تو نیستی
نیستم دیگر
دنبالِ من نگرد
من پایِ آخرین قطار ایستاده ام
مقصدش هرکجا که باشد؛ باشد
بگذار اگر کسی تو را دید
خیال کند
تو مانده ای و من رفته ام
خیال کند
من پایِ دوست داشتنت نماندم
باز هم بی رحم می شوم برایِ دلم
بگذار دوباره جایی دلی
باز هم عاشقِ چشمانِ تو شود
عاشقِ نبودنت اما نمی دانم !
یعنی تو می گویی
از من دیوانه تر در این شهر هست ؟
اگر بود
سلامِ مرا به او برسان و بگو
رویِ ماهِ تو را به جایِ من
هرروز ببوسد
دیوانه است.. می فهمد چه می گویم !
دنبالِ من نگرد
هرچند که می دانم نمی گردی
اما بگذار
من دلخوش باشم


من جایِ تو چای می نوشم
جایِ تو خسته می شوم
جایِ تو بغض می کنم
جایِ تو می خندم
من جایِ تو به انتظار می نشینم
برایِ کوچه هایِ بی خوابِ این شهر لالایی می خوانم
من جایِ تو با خودم حرف می زنم
قربان صدقه اش می روم
حرف هایش را گوش می دهم
اشک هایش را پاک می کنم
و هرروز به جایِ تو از خودم می خواهم
برایم لباس هایِ نو بپوشد
موهایش را ببافد
دستم را بگیرد
تکیه گاهم شود
تو نیستی و من هرروز
تو را زندگی می کنم
تو را می بوسم
تو را می بینم
من 
هرروز
خودم را
به جایِ تو دوست می دارم
و این ها یعنی
من هرروز تو را در دلم
زنده نگه می دارم

من نیستم دیگر


دنبالِ من نگرد
من نیستم دیگر 
همانقدر که تو نبودی
تو نیستی
نیستم دیگر
دنبالِ من نگرد
من پایِ آخرین قطار ایستاده ام
مقصدش هرکجا که باشد؛ باشد
بگذار اگر کسی تو را دید
خیال کند
تو مانده ای و من رفته ام
خیال کند
من پایِ دوست داشتنت نماندم
باز هم بی رحم می شوم برایِ دلم
بگذار دوباره جایی دلی
باز هم عاشقِ چشمانِ تو شود
عاشقِ نبودنت اما نمی دانم !
یعنی تو می گویی
از من دیوانه تر در این شهر هست ؟
اگر بود
سلامِ مرا به او برسان و بگو
رویِ ماهِ تو را به جایِ من
هرروز ببوسد
دیوانه است.. می فهمد چه می گویم !
دنبالِ من نگرد
هرچند که می دانم نمی گردی
اما بگذار
من دلخوش باشم

از همیشه تنها تر


با تو نه برایِ من غروری ماند
نه حواسی
نه دلی 
با تو هرچقدر هم که پا در کفشِ رفتن می کنم
باز هم نمی روم
با تو هرچه حواسم را جایی دور پرت می کنم
خودم را حتی سوارِ اولین هواپیما می کنم و دور می شوم
باز هم به دنبالِ تو در چشمانِ هر غریبه ای می گردم
با تو دلم تنگ می شود
آنقدر تنگ که می ترسم راهِ نفس بر من ببندد
با تو هرچه سراغِ غرورم را می گیرم
صدایش را نمی شنوم
تو مرا
از همیشه تنها تر کرده ای 
آنقدر تنها
که برایِ خودم را دیدن هم
باید پناه بیاورم به چشمانِ تو
که نیست
که نمی بیند مرا

در خاطرت بماند


در خاطرت بماند
با تو خط به خطِ عشق را خواند
فهمید
و عاشقتر شد
.
هرچیز را هم اگر نخواستی به خاطر بسپاری
یک چیز را بدان
و همین را تنها به خاطر بسپار
تو
برایِ 
او
دنیایی دیگر بودی
دنیایی ممنوعه برایِ او
که با تو
باکی نداشت از ماندن در آن

، نفسی نیست


امروز،
که محتـاج توام، جـای تو خالـــیست...
فردا،
که می آیی به سراغم نفسی نیست!

بر من نفسی نیست ، نفسی نیست
در خانه کسی نیست
نکن امروز را فردا
بیا با ما که فردایی نمی ماند
که از تقدیر و فال ما
در این دنیا کسی چیزی نمی داند!

Foto: ‎امروز،
که محتـاج توام، جـای تو خالـــیست...
فردا،
که می آیی به سراغم نفسی نیست!

بر من نفسی نیست ، نفسی نیست
در خانه کسی نیست
نکن امروز را فردا
بیا با ما که فردایی نمی ماند
که از تقدیر و فال ما
در این دنیا کسی چیزی نمی داند!

اردلان سرفراز‎