دلم بی ستون ست عشق، که تیشه میزند؛ تو را حک میکند بر دیواره هاش! قند، آب میشود در دلم از دیدنِ نام و نقشت؛ آنی؛ شیرین دلم عاشقِ فرهاد تیشه در دستِ دلت میشود! امروز دلم را می کنی... مباد روزی دل از من برکنی!
از دنیای هفت رنگ آدمیان روزگار هفت خطی ها از آنانکه پشتِ نقابِ هفت قلم آرایش پنهان شده اند از هفت روز هفته ای که تکرارِ مکرراتند چگونه میشود نجات یافت؟ چه وقت هفت مقدس اینگونه منحوس شد؟
از آن روزهای دور زمانی که من، من نبودم هنوز بر پیشانی نوشتم ثبت شد با تو بودنم وقتی که بالهای فرشته ای ات را گذاشتی با هم بودنمان را زمینی کردی!
گلِ سرخِ عشقت پر از خارهای دوری است که بالهای پروانه ای ام را میخراشد اما عطر و طراوتش مرهم زخم هایم میشود.
باران باشد و
تو باشی و خیابانهای خیس و قصه عشقی بی پایان... با نوری که در دل می تابد شیدایی رنگین کمان میبندد در آسمان آرزو.
تمام تنهایی ام را قدم زدم به امید دیدن آغوش گشوده ات در غروبی نه غم انگیز که این بار دل انگیز در حریم گرم منزلگه یار.
فکرهایم را روی هم میگذارم خیال هایم را به هم می بافم کلمات را کنار هم میچینم جملاتم را سرِ هم میکنم .... نه! تو که نیستی نوشته هایم شعر نمیشود.
دستم را بگیر چشمانت را ببند از آغوش پنجره خیال پرواز میکنیم به شهر رویا و قصه به روزهای بی غصه به گذشته برمیگردیم تا به آینده برسیم قرارمان: شبِ آخر دیدار... ساعت صفر عاشقی... از اینجا به بعد را دوباره میسازیم از غربت میگذریم تا به قربت برسیم.
از تو عاشقانه گفتنم را مُهر پایانی به لب نمیزنم شهرزاد هم با هزار و یک شبش نمی رسد به گردم.
روزها ی بی تو بودن ؛بلند سایه ها دلتنگی ؛بلند فریادهای تنهایی ؛ بلند تو که میدانستی من از بلندی میترسم!
قلعه ای با حصارهای بلند، برج و بارویی پر از نگهبان، دروازه هایی با نیزه داران مراقب؛ رمز عبور... تنها ورود یکی مستثنی ست از این قوانین! خوش آمدی به قلبم "تو" ای همیشه ماندگار.
جا ندارد دیگر! چوب خطت؛ پر شده است... تمام لحظه های نبودنت را به من بدهکاری.
هفت بار...نه که هفتاد بار صفا و مروه را طی میکنم اگر که پاداشم جرعه ای لبخند تو باشد.
به گمانم فرشتۀ نگهبانم، بیش از من، مراقبِ توست که نمیگذارد از کنج امن دلم پا بیرون نهی.