سالهاى سال به تو اندیشیدم
سالیان دراز تا به روز دیدارمان
آن سالها که مى نشستم تنها و شب بر پنجره فرود مى آمد
و شمعها سوسو مى زدند.
و ورق مى زدم کتابى درباره ى عشق
باریکه دود روى نوا، گل سرخ ها و دریاى مه آلود
و نقش تو را
بر شعر ناب و پرشور مى دیدم.
در این لحظه ى روشن
افسوس روزهاى جوانى ام را مى خورم.
خوابهاى وجدآور زمینى، انگار پشه هایى که
با درخشش کهربایى بر پارچه ى شمعى خزیدند.
تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سالها سپرى شد
من، سرگردان نشیبهاى زندگى سنگى
در لحظه هاى تلخ، نقش تو را
بر شعرى ناب و پرشور مى دیدم.
اینک در بیدارى، تو سبک بال آمدى
و خرافه باورانه در خاطرم مانده است
که آینه ها
آمدنت را چه درست پیش گویى کرده بودند.
پیش تر ها که بین ما فرسنگ ها راه بود و جاده، همیشه کنارم بودی؛دلت کنار دلم.
اما اکنون تو اینجایی و دلت ...
حالا من مانده ام و آرزویی سرگردان!
کدام را آرزو کنم؟!
نه تاب ندیدنت را دارم، نه توان نبودنت را ...
من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفش هایم هی جفت می شوند
و کور شوم اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتی که خواب نبوده ام دیده ام
کسی می آید
کس دیگر، کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد...
و اسمش آن چنان که مادر
در اول و آخر نماز صدایش می کند
یا قاضی الحاجات است
و می تواند
تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را
با چشم های بسته بخواند...
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می آید...
من خواب دیده ام
(فروغ فرخزاد)
امشب،
در برهوت گنگ امتداد،
دلم با لیلا ...
تپش حزن و اضطرار را تپید
بی مجنون ..
در حلقۀ بی صبر رفتن،
در حزن وارۀ اضطراب و بغض،
دستهایم را فرو خوردم
اندر دل اشتیاقی حایل ...