دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

تحمل

  گاه جلوی آینه می ایستم ؛
خودم را در آن میبینم !
دست روی شانه هایش می گذارم ، و میگویم چه تحملی دارد دلت ...

صلاح کار کجا و من خراب کجا؟!

و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر,

شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد...؟

پیش گویى

سال‏هاى سال به تو اندیشیدم‏

سالیان دراز تا به روز دیدارمان‏

آن سال‏ها که مى‏ نشستم تنها و شب بر پنجره فرود مى‏ آمد

و شمع‏ها سوسو مى‏ زدند.



و ورق مى‏ زدم کتابى درباره‏ ى عشق‏

باریکه دود روى نوا، گل سرخ‏ ها و دریاى مه‏ آلود

و نقش تو را

بر شعر ناب و پرشور مى‏ دیدم.



در این لحظه‏ ى روشن‏

افسوس روزهاى جوانى‏ ام را مى‏ خورم.

خواب‏هاى وجدآور زمینى، انگار پشه‏ هایى که‏

با درخشش کهربایى بر پارچه‏ ى شمعى خزیدند.



تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سال‏ها سپرى شد

من، سرگردان نشیب‏هاى زندگى سنگى‏

در لحظه‏ هاى تلخ، نقش تو را

بر شعرى ناب و پرشور مى‏ دیدم.

اینک در بیدارى، تو سبک بال آمدى‏

و خرافه باورانه در خاطرم مانده است‏

که آینه‏ ها

آمدنت را چه درست پیش گویى کرده بودند.

دلتنگی

پیش تر ها که بین ما فرسنگ ها راه بود و جاده، همیشه کنارم بودی؛دلت کنار دلم.

اما اکنون تو اینجایی و دلت ...

 

حالا من مانده ام و آرزویی سرگردان!

کدام را آرزو کنم؟!

 

نه تاب ندیدنت را دارم، نه توان نبودنت را ...

کسی که مثل هیچ کس نیست

من خواب دیده ام که کسی می آید

من خواب یک ستاره قرمز دیده ام

و پلک چشمم هی می پرد

و کفش هایم هی جفت می شوند

و کور شوم اگر دروغ بگویم


من خواب آن ستاره قرمز را

وقتی که خواب نبوده ام دیده ام

کسی می آید

کس دیگر، کسی بهتر

کسی که مثل هیچ کس نیست

و مثل آن کسی است که باید باشد...

و اسمش آن چنان که مادر

در اول و آخر نماز صدایش می کند

یا قاضی الحاجات است

و می تواند

تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را

با چشم های بسته بخواند...

 

 من پله های پشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام

کسی می آید...

من خواب دیده ام

 

(فروغ فرخزاد)

خبر

با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم                    یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

                                                                                            حافظ

در

بشوی اوراق گر همدرس مایی                    که علم عشق در دفتر نباشد

خمار

درین خمار کسم جرعه ای نمی بخشد               ببین که اهل دلی در میان نمی بینم

رفیق

فراقم سخت می آید ولیکن صبر میباید                که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

نعره مزن

دور مرو،سفر مجو، پیش تو است ماه تو  

دلم با...

امشب،

در برهوت گنگ امتداد،

دلم با لیلا ...

تپش حزن و اضطرار را تپید

بی مجنون ..

در حلقۀ بی ­صبر رفتن،

در حزن وارۀ اضطراب و بغض،

دستهایم را فرو خوردم

اندر دل اشتیاقی حایل ...

صبر

وین طبع که من دارم، با عقل نیامیزد

چه بگویم؟

از چه بگویم؟ جز از آنچه که هم اکنون در جان من جاریست؟

عاشق

عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع                     پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید