روزی می رسد که در خیال خود جای خالی ام را حس کنی ... !
و در دلت با بغض بگویی :
" کاش اینجا بود " . . .
اما من دیگر . . .
به خوابت هم نمیام
جز گریه کردن کاری ندارم
بی تو نمیشه ، بی تو نمیخوام
حتی یه روزم دووم بیارم
بی تو چجوری با خاطراتت ، روزا و شبها رو بگذرونم
خاطره هامون از خاطرت رفت ، اما هنوزم دلتنگشونم
من ، بی تو نابودم ببین زندم ولی دنیای من مرده
تو ، دنیای من بودی ولی دوریت منو از پا درآورده
میترسم از این فکری که پُرشد
از این سکوت و تنهایی و درد
کاش بعد یک عمر عادت به این درد
این زخم کهنه سر وا نمی کرد
این کوله بار تنهاییا که سنگینی کرده باز روی شونم
باز با خیالت تاوقتی زنــــــدم رو دوش خستم هی می کشونم
Januar
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
...
عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
ای آینه مردم من از حسرت و افسوس
او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به آینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را