مردی در حال مرگ بود..
وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید.
خدا: وقت رفتنه !
مرد:به این زودی ؟ من نقشه های زیادی داشتم !
خدا: متاسفم ولی وقت رفتنه.
مرد: در جعبه ات چی دارید؟
خدا: متعلقات تو را.
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من ؛ لباسهام ، پولهایم و ......
خدا: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند.
مرد: خاطراتم چی؟
خدا: آنها متعلق به زمان هستند.
مرد: خانواده ودوستهایم ؟
خدا: نه ، آنها موقتی بودند.
مرد: زن و بچه هایم ؟
خدا: آنها متعلق به قلبت بود.
مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند!
خدا: نه، نه .... آن متعلق به گردوغبار هستند.
مرد: پس مطمئنا روحم است!
خدا: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من است.
مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید خالی است!
مرد دلشکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
خدا : درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی!
مرد: پس من چی داشتم؟
خدا: لحظات زندگی مال تو بود. هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود.
........
زندگی فقط لحظه ها هستند................
قدر لحظه ها را بدانیم و
لحظه ها را دوست داشته باشیم
خداحافظ برای تو چه اسان بود
ولی قلب من از این واژه لرزان بود
خداحافظ برای تو فقط رفتن
برای من ولی این رفتن جان بود
خداحافظ برای تو شگون داشت
برای من غم 100 آسمون داشت
برای من که محتاج تو بودم
شکستو ماتمو دردو جنون داشت
تو وقتی پرزدی دل باتو پر پر زد
فقط غمبود که اومد حلقه بر در زد
سلام تو سلامی اشنا بود
سلام تو پر از لطفو صفا بود
برای من کلامی زندگی ساز سلام تو پیامی از خدا بود
سلام تو طلوع پاک شبنم
غروب ظلمت و تاریکیو غم
سلام تو نوید زنده بودن
سلام تو امید بودن من
تو وقتی پرزدی دل باتو پر پر زد
فقط غمبود که اومد حلقه بر در زد
تو وقتی پرزدی دل باتو پر پر زد
فقط غمبود که اومد حلقه بر در زد
به سرنوشت بیندیش که چگونه تصویر گر جدایی هاست
برمن خرده مگیرچراکه جبر زمانه از آغاز هر زمانه از آغاز هر سلامی بدرود میرسد
خدا حافظ
خدا حافظ
پیام من
کلام من
خدا حافظ تو ای تنها سلام من
خداحافظ طلوع من غروب من
خداحافظ تو ای محبوب خوب من
سر به سر دلم نزار حال دلم خیلی بده
کاش بدونی که این روزا سر دلم چی اومده
سر به سر دلم نزار که گریه بارونه چشام
دلگیرم از دست خودم بخاطر سادگیام
اول قصه ی ما :
یکی بود و یکی بود ، زیر گنبد کبود جای عاشقی نبود .
همچو سهراب شدیم .
عاشق دوری از این خاک غریب
پر شدیم از هوس دوریه شهر
لب دریا اما ، قایقی هیچ نبود
هردو عاشق بودیم ، زیر باران رفتیم
دست در دست شدیم
پا به پا رقصیدیم
در ته کوچه ی شوق
مست از الکل عشق
به رخ تنهایی
مست و مستانه بسی خندیدیم
ولی امروز دگر دست تو در دستم نیست
علتش را تو خودت میدانی
دلم از نور تهی ست
بی تو حتی خر در حال علف خوردن هم
به دلم می خندد
از سر بخت بدم
شهرداری
هر چه راه است در این شهر به تو
می بندد
همدم و هم نفس دیروزم
غزل تلخ مرا
شعر نو می خوانی ؟
حال من این گونست
لب هر تیغ پر از شهوت بوسیدن رگ
رگ تنها راضی
نور دل حال مرا می دانی ؟
نیک میدانم
رگ دستم آخر
عصمتش را فروشد به هوس
حال من تکراریست
حال مرغی دارم که شده خیره به چشمان قفس
آسمان وسعت این بال مرا میدانی ؟
یار دیروز تو خود میدانی
شعر من دیروزیست ،
عاشق قافیه و مصراع ام .
تو که اشعار مرا می خوانی .
شعر نو گفتم چون
شعر نو می دانی
تو خودت اهل نویی
ولی آخر بگذار یک قلم شعر کهن را به تو تقدیم کنم :
صبا بگو یار من ، به جان رسید کار من
تمام شد قرار من ، بیا مرا تو باش تاب
درد می کشم ، درد !
هم تلخ است هم ارزان
هم گیراییش بالاست !...
هم اینکه تابلو نمی شوم و رفیقی که مرا به درد معتاد کرد ناباب نبود ، اتفاقا باب باب بود فقط نگفته بود که ماندنی نیست ، همین .