دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

زنده است ؟؟؟


آدم است دیگر
یک روز صبح قبل از اینکه چشمش را باز کند به این فکر می کند که این زندگی چقدر کسالت بار است وقتی منتظر کسی نیستی!
وقتی هیچ زنگ تلفنی قرار نیست دلت را بلرزاند!
وقتی ارتعاش هیچ صدایی سلولهای خفته تنت را بیدار نمی کند !


آدم است دیگر
آسایش که به او نیامده !
وقتی آهنگ " چرا رفتی " را می شنود با خودش می گوید : کاش حداقل کسی بود که می رفت و برایش زار می زدم !
شعر می خواند و به حال شاعر غبطه می خورد که چقدر بی قرار بوده !


آدم است دیگر
گاهی دو دو تا چهار تایی می کند و میبیند همه ی آنچه دارد هیچ نمی ارزد وقتی هیچ بیگانه ای آنقدر آشنا نیست که دلت بخواهد همه اش را _ همه ی همه اش را _ فدای لبخندش کنی !


آدم است دیگر
می گویند به عشق زنده است
حالا وقتی صدای گامهای هیچکس ضربان قلبش را به نوسان نمی رساند چه کسی می گوید که زنده است ؟؟؟

فاصله ها


گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آیینه پیش تو نشستم که ببینی 
در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را

بیشتر...


مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر 
با همه گرمیم... با دل های تنها بیشتر

درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم 
قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر

بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار 
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

هر شبِ عمرم به یادت اشک می ریزم ولی 
بعدِ حافظ خوانیِ شب های یلدا بیشتر

رفته ای ... اما گذشتِ عمر تاثیری نداشت 
من که دلتنگ توام امروز ... فردا بیشتر

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید 
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی :"عاشقم" 
خون انگشتم بر آجر حک کنم : ما بیشتر...

تو می روی...و من،


میان چارچوب در ایستاده ای و دست تکان می دهی...
و این آخرین لبخندی ست
که از تو قاب می گیرم!

باید آخرین حرفم را بزنم...
ولی
چه گونه برایت آرزوی خوشبختی کنم؟
تو می روی...و من،
اکنون ابتدای بدبختی ایستاده ام!

اونقد قوی بودم که دیگه ته کشیده


از یه جایی به بعد به خودت میگی...
اصلن چه دلیلی داره به کسی بگم حالم بده ؟
اونا چیکار میتونن واسم کنن...
جز گفتنِ یه الهی بمیرم ،
جز گفتنِ یه ناراحت نباش میگذره ...
در روز اونقد می خندیو میگی وای ...
من چقد خوشحالم که خودتم باورت میشه
واقعا حالت خوبه اما شبا
وقتی سرتو میذاری رو بالش میگی نه !!
اونقدرا هم خوب نیستم .
کم کم گریه کردن یادت میره ،
میریزی تو خودت ؛
چند وقت بعد میبینی دیگه نمیتونی ...
سره یه موضوعِ کوچیک گریه میکنی ،داد میزنی ،
میگی چه بلایی داره سرم میاد ؟
به خودت فُحش میدی ، همه بهت میگن چته ؟
تو که اینقد ضعیف نبودی !!
توو دلت میگی ...!
اونقد قوی بودم که دیگه ته کشیده ...
تمومِ افکارم ، باورام ، احساسم ...
Foto: ‎از یه جایی به بعد به خودت میگی...
اصلن چه دلیلی داره به کسی بگم حالم بده ؟
اونا چیکار میتونن واسم کنن...
جز گفتنِ یه الهی بمیرم ،
جز گفتنِ یه ناراحت نباش میگذره ...
در روز اونقد می خندیو میگی وای ...
من چقد خوشحالم که خودتم باورت میشه
واقعا حالت خوبه اما شبا
وقتی سرتو میذاری رو بالش میگی نه !!
اونقدرا هم خوب نیستم .
کم کم گریه کردن یادت میره ،
میریزی تو خودت ؛
چند وقت بعد میبینی دیگه نمیتونی ...
سره یه موضوعِ کوچیک گریه میکنی ،داد میزنی ،
میگی چه بلایی داره سرم میاد ؟
به خودت فُحش میدی ، همه بهت میگن چته ؟
تو که اینقد ضعیف نبودی !!
توو دلت میگی ...!
اونقد قوی بودم که دیگه ته کشیده ...
تمومِ افکارم ، باورام ، احساسم ...‎

سهم من کجاست؟؟؟؟؟


سهم من کجاست؟؟؟؟؟
کجا باید قدم بگذارم که کسی را له نکنم؟؟؟
کجا باید دل ببندم که دیر نکرده باشم؟؟؟؟
سهم من کجاست؟؟؟
مگر دیگر ستاره ای باقی مانده
که سهم شبهای تاریک من باشد؟؟؟
کجای این زمین خاکی کوله بارم را زمین بگذارم
که توقف ممنوع نداشته باشد؟؟؟؟
بگویید کجا خستگی هایم را در کنم که کسی نگوید:
ببخشید اینجا جای من است!!