دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

افسوس..


سالها بعد تو با خود گویی:پسری بود در این آبادی... که به جانش غم من داشت و بس... بربودم دلکش... هستی اش را به تباهی بردم...
...اشک میریزی تو... در خودت می پیچی...
آن زمان از پس گوری خاموش...با تو بسیار سخنها گویم...
گویمت امروزم...گویمت هر روزم... من درون گور و ... تو پی من آیی...
آن زمان میدانم...که تو از کرده خود ناکامی...
تن من صد افسوس...در میان گوریست...که توبا بی رحمی...از نبودت ساختی..

من بازمانده یک قصه ام … همان “ یکى” ، که هرگز نبود ...


این روزها پرم از لحظه هایی

که دوستشان ندارم...
Foto: ‎این روزها پرم از لحظه هایی

که دوستشان ندارم... 

[Amr :( ]‎

حـالـمــ


14/7/2014، همیـــن حوالـــی زلـــزله ای آمــد... 
حـالا همـه حـالـمــ رامی پـرسند !!!
بـی خـبـر از اینـ ـکـه " مــن" بـه ایـن لـرزیـدنـهـاسالهـاسـتــ کـه عـادتـــ کـرده امـــ... 
بـه لـرزشـهای شـدید شـانههایـمــــ و تـرکــــهای عمــیــق قــلــبــمـــ...
امـّـا هنـوز "
هستم !!


چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس خواهد گفت!
آن زمان که خبرمرگ مرا میشنوی
روی خندان تو راکاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را_بی قید 
و تکان دادن دست که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر که عجب عاقبت مرد
افسوس کاشکی می دیدم 
من با خود می گویم 
چه کسی باور کرد جنگل جان مرا
آتش عشق توخاکسترکرد

"حمید مصدق