دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

وقتــش گذشــت


بعضـــى اتفاق هاى خــوب اونقدر دیـر مى افـتن که

باید رو به آسمـون کـرد و گفت وقتــش گذشــت

مـال خــودت !

ﻭﻟﻲ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ!!!!!



ﺣﮑــــﻢ ﺍﻋــﺪﺍﻡ ﺑﻮﺩ......
ﺍﻋﺪﺍﻣـــﻲ ﻟــﺤﻈﻪ ﺍﻱ ﻣـــﮑﺚ ﮐــﺮﺩ ﻭ
ﺑـــﻮﺳﻪ ﺍﻱ ﺑﺮ ﻃﻨــﺎﺏ ﺩﺍﺭ ﺯﺩ

ﺩﺍﺩﺳــﺘﺎﻥ ﮔﻔﺖ:

ﺻـــﺒﺮ ﮐﻨﻴﺪ...
ﺁﻗــﺎﻱ ﺯﻧــــﺪﺍﻧــﻲ ﺍﻳﻦ
ﭼــــﻪ ﮐـــﺎﺭﻳﺴﺖ...؟!؟!؟؟
ﺯﻧــﺪﺍﻧﻲ ﺧـــﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﮐــﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ﺑﻴﭽـــﺎﺭﻩ ﻃـــﻨﺎﺏ ﻧــﻤﻴﺰﺍﺭﻩ ﺯﻣـــﻴﻦ
ﺑﻴﻔﺘﻢ ،
ﻭﻟﻲ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ!!!!!

ﺑﺪﺟـــﻮﺭ ﺯﻣــﻴﻨــﻢ ﺯﺩﻥ...!!!

شنیـدم ...


رفتــم
گفتـم از “خـــــیرش” مـی گــذرم


شنیـدم

کـه زیــر لب گُفـت از “شــــــرش” خــلاص شـدم . . .

دیدی، گـُــــذشت؟؟!


منو که میذارین تو قبر ...

بزنین رو دوشم و بگین:

هی رِفــــــــــــیق سخت گذشت ولی دیدی، گـُــــذشت؟؟!

شاید اون جوری....



شاید اون جوری که باید ،قدرتو من ندونستم
حرفایی بود توی قلبم ، من نگفتم، نتونستم

من بتو هرگز نگفتم باتو بودن آرزومه
نقشه اون چشمای معصوم لحظه لحظه روبرومه

نیومد روی زبونم که بگم بیتو چی هستم
که بگم دیوونتم من زندگیمو بتو بستم