دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

می فهمم...!!! "


پسرک گفت :

" گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "

پیرمرد گفت :

" من هم همینطور . "

پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خیس می کنم. "

پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "

پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."

پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطو . "

اما بدتر از همه این است که ..

پسرک ادامه داد : آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند ..

بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد ..

" می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم...!!! "