دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

می فهمم...!!! "


پسرک گفت :

" گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "

پیرمرد گفت :

" من هم همینطور . "

پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خیس می کنم. "

پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "

پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."

پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطو . "

اما بدتر از همه این است که ..

پسرک ادامه داد : آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند ..

بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد ..

" می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم...!!! "

نظرات 1 + ارسال نظر
sajjad 1393/05/11 ساعت 02:45 http://sarin.blogfa.com

عالی بود به
وب من هم سر بزن.
www.sarin.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد