دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

دیروز دستش تــــــُـــو دستت بود امروز بغضش تـــُـــو گلوت ....


من ... جوان مرده‌ام
خیلی‌ جوان
می میری وقتی‌ دلخوشی نداشته باشی‌
آرزو نداشته باشی‌
وقتی‌ یک روز از خوابِ دیازپام زده ات بلند میشوی و دنیا را تار می‌‌بینی‌
وقتی‌ رویا‌ها چهار خانه می شوند...
انگار زندگی‌ را از پشتِ پنجره می‌‌بینی‌
می میری وقتی‌ نیکوتین می‌‌شود صبحانه و ناهار و شامت
برایت ویتامین تجویز می کنند و آرام بخش
به جایِ آفتاب
به جایِ آبیِ آسمان
به جایِ کمی‌ آغوش باز
به جایِ صحبت از پرنده
تازگیها کشف کرده ام مثل من زیاد هستند
آنهایی که از روشنی جایی‌ که نشسته اند ظلمات را می‌بینند
تو می‌‌فهمی
ما دیوانه نیستیم
ما فقط جوان مرده ایم

نظرات 1 + ارسال نظر
احمد-ا 1393/05/01 ساعت 23:45

خیلی هم بی تقصیر نیستیم ...
خودمون خواستیم ...
وقتی هم چیز دیگری میخواهیم ...
بزبان نمی آوریم ...
لباس دلمون را بهش نمی پوشانیم ...
بی محابا بغلش تمی کنیم ...
شرط و شروط ، اما و اگر ، و ... که همه بوی نخواستن می دهند را چاشنی خودمون می کنیم و ...
جوانی مون را می کشم ...
بگو خب !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد