دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

به اسمت که می‌رسم


سال‌ها بعد
به اسمت که می‌رسم 
برای دیدنت
چــَــشم‌هایم را می‌بندم
از پله‌های حزن بالا می‌روم
تاریکخانه‌ی مجازی فرتوت ِبنا شده
را افتتاح می‌کنم
و ورق میزنم مغزم را
و باز هم چند چهره‌ی آشنا
و تلخی قهوه و صدای قریژ قریژ کمر صندلی
خسته شده از به
دوش کشیدن این همه خاطره.
بی‌محابا
برای دلیلی که
فقط تو می‌دانی و من
برای یواشکی‌ای که
فقط من می‌دانم و تو
ذهنم از حرکت می‌ایستد
مکث می‌کند
سکوت می‌کنم وُ
هلاک می‌شوم
از سرطان آن همه سال نگفتن.
درست مثل وقتی که
در سنگلاخ راه می‌روم
با زحمی در کف ِ پای ِ
این همه خاطره‌ی رها شده
احساس می‌کنم هنوز که می‌نویسمت
گونۀ چپم می‌سوزد و
گونۀ راستم سرخ می‌شود
و هنوز هم
بعد از سال‌هایی که
قرن شده برای من
نفهمیده‌ام چرا می‌نویسم
از خودم می‌گویم
یا از دنیا
برای خودم می‌نویسم
یا برای دیگران
ولی باید؛
آنقدر فهمیده باشم که پای کسی
یا چیزی در میان است
از من و دنیا بیشتر
از من و دیگران بزرگتر ...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد