دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

قلب برای همین است دیگر؛ مگر نه؟



من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟‌ دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

خب راست می‌گویم دیگر، نه؟
پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...
خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...
اما...

اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که باز هم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...

فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟
اما وقتی نگاه کردم،‌ خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟

دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند و هیچ گله‌ای هم از تنگی جا نداشتند...

خوب...بعدش نوبت کی ها بود؟
بله درست است. باقی قلبم، یعنی آن نصفه ی خالی را، با خوشحالی و رضایت، دادم به همه ی آدم های خوبی که توی محله ی ما زندگی می کردند، و همه ی قوم و خویش های خوبی که دارم و همه ی دوستانم و همه ی معلم هایی که بچه ها را دوست دارند...
و خودتان می دانید چی شد...
(خدایا چیز به این کوچکی، چه طور می تواند این قدر بزرگ باشد؟)
راستش، بین خودمان باشد، پدرم یک عمو دارد، این عموی پدرم خیلی خیلی پولدار است.
من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چه کار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوقش را بردارد ...

بله... تازه یواش یواش داشتم می فهمیدم که یک قلب کوچک کوچک، چه قدر می تواند بزرگ باشد. بنابراین، یک شب که به یاد آن روزها و شب های خیلی سخت آن جنگ افتادم، یک دفعه فریاد زدم: « باقی قلبم را می بخشم به همه ی آن هایی که جنگیدند و دشمن را از خاک ما، از سرزمین ما، و از خانه ی ما انداختند بیرون... »

خوب... حالا دیگر قلبم مثل یک شهر بزرگ شده بود. مدرسه داشت، بیمارستان داشت، سربازخانه داشت، کوچه و محله و خیابان و مسجد داشت؛ و باز هم، یک عالم جای خالی داشت.

این طور شد که به خودم گفتم : دیگر انتخاب کردن بس است.

قلب من، مال همه و همه ی آدم های خوب سراسر دنیاست؛ از این سر دنیا تا آن سر دنیا...

خودتان که می بینید. حالا، فقط یک جای خیلی خیلی کوچک در یک گوشه ی قلبم باقی مانده. می دانید آن جا را برای چه کسانی باقی گذاشتم؟ بله، درست است برای همه ی آدم های بد، به شرطی که خودشان را درست کنند و دست از بد بودن و بدی کردن بردارند؛ بچه ها را اذیت نکنند، دریاها را کثیف نکنند، جانورها را نکشند، و به کسی زور نگویند...

آدم های بد هم اگر خوب بشوند، خوب حق دارند یک خانه ی کوچک توی قلب من داشته باشند... نه؟

تازه اگر آدم های بد هم خوب بشوند و بیایند توی قلب من، من فکر می کنم باز هم کمی جا باقی بماند... شاید برای جنگل ها، پرنده ها، کوه ها، ماهی ها، آهوها، فیل ها... و خیلی چیزهای دیگر...

عجیب است واقعا معلوم نیست این قلب است یا دریا! قلب به این کوچکی آخر چه طور هیچ وقت پر نمی شود؟ ها؟

خوب این به من مربوط نیست.

شاید وقتی بزرگ بشوم، بفهمم که چرا این طور است؛ اما حالا، تا وقتی توی قلبم جا هست، باید آن جا را ببخشم به آدم های خوب و مهربان...

قلب برای همین است دیگر؛ مگر نه؟

نادر ابراهیمی

نظرات 1 + ارسال نظر
احمد-ا 1392/03/09 ساعت 09:59

لذت بردیم
مرحبا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد