دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

تبر و درخت

سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...

به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...

مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..

---
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ..
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !
ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز .. زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود !!!!

روی شیشه با قرمز نوشته بود: " آی سی یو " یعنی " می بینمت.



روی شیشه با قرمز نوشته بود:


" آی سی یو "

و من بیخودانه داشتم فکر میکردم " آی سی یو " یعنی

" می بینمت "

پرستار با وحشت گفت: بیمار از دست رفت

و من کبود شدم ......از دست می روم ...شوک می دهند

از تخت می جهد... جسم مرده ام

اما خط مانیتور مراقبت های ویژه همچنان صاف است...

هیچ کس نمی داند که فقط تنفس مصنوعی کارساز است

آن هم از لبهای مکرر تو...

جسدم که رفت !!روحم هنوز بیخودانه فکر می کند

" آی سی یو " یعنی " می بینمت...

من مــــــــــــــــــــــــ ـــــــــرد تر بودم!!!



اسماً من زن هستم و تو مـــــــــــــــــــرد!!

اما نگران نباش به کسی نخواهم گفت:

که در پس مشکلات و درد هایی که تو برایم ساختی و
تحمل کردم!
در پس نامردی و نامهربانی که دیدم و دم نزدم!

در پس بی معرفتی هایی که دیدم و معرفت به خرج دادم!


من مــــــــــــــــــــــــ ـــــــــرد تر بودم!!!

آغوشت


آغوشت همانند "جنگ ویتنام" است هرکه رفت یا برنگشت یا اگر برگشت دیوانه بود!