-
سرگذشت ِ دل ِ من
1393/04/27 21:59
-
به تو می رسم ..
1393/04/27 21:53
-
شب های بدون تو مرا خواهد کشت .....
1393/04/27 21:52
-
-
نپُرس
1393/04/27 21:50
-
به کدامیــــــــن گناه
1393/04/27 06:30
براى خود فاتـــــحه مى خوانم ضربه اى روى پیشـــــــانى مى کوبم تا هوشــــــیار شوم فاتــــــــحه اى مى خوانـــــــم تا آمرزیده .... به کدامیــــــــن گناه قصاصم کردى ؟ به جنونــــــــم یا به وجــــــــودم ؟
-
رفتی,,,,
1393/04/27 06:26
رفتی ... رفتی و کفش های دلت را نهیب زدی ، که خیال آمدن هم به سرشان نزند ... رفتی تا همیشه ی این روزهای خاکستری ، گوشه ای از دلم ، محض لحظه ای دوباره داشتنت، هی التماس شود و تو اما ... اصلا ً اما ندارد دیگر ، دارد ؟!!! حالا هم هی وقت و بی وقت ، توی خواب های من سرک می کشی که چه ؟!!! که بگویی " فعل " ها مقصرند...
-
تا به کِی؟ تا کجا؟
1393/04/27 06:19
تا به کِی؟ تا کجا؟ بی قرار روزهای بی بازگشت !! تو درگیرِ مسیر رفتنی ابدی ... و من گوشه گیرِ روزهای نبودنت ... واژه ها روی دستِ دل مانده !! و نسیمی که بوی خاطراتت را می آوَرَد __ مصلوبِ سکوتت
-
نیستی ببینی!!...
1393/04/27 06:19
میروی.... همین!... و همین چهار حرف ساده < ه..م..ی..ن> زخمی میسازند روی دلم...شبیه جای پنجه های یک گرگ... نیستی ببینی شب ها... آی می سوزد....آی میسوزد..... نیستی ببینی!!...
-
دل تنگی سخته
1393/04/27 06:10
خیلی ساده برات بگم دلم برات تنگ شده اونقدردلتنگم که اگه میشد دوتا پای دیگه از هر جایی که میشد کرایه می کردم تا خود خودت به سرعت می دوییدم یه دل سیر نگات می کردم طوری که نمیذاشتم کارمون به حرف زدن بکشه محکم توو آغوشم فشارت می دادمو با صدای بلند و ازسر ذوق می زدم زیرِ هق هق اونطوری که اهالی هفت خیابون اونطرف تر هم بیان...
-
آخر این قصه
1393/04/27 06:07
شهرزاد خوبی نبودی .... و آخر این قصه نیمه کاره ماند... می نشینم کنار تخت و برای جای خالی ات شعری را که دوستش داشتی می خوانم... دست های سایه ات را می گیرم... نوازشش می کنم و رو به این آخرین تکه ای از تو که باقی مانده است در من هنوز می گویم:می دانی...؟ من یک عادت عجیب دارم...آنهایی را که می روند بیشتر دوست دارم.. . !
-
به اسمت که میرسم
1393/04/27 06:05
سالها بعد به اسمت که میرسم برای دیدنت چــَــشمهایم را میبندم از پلههای حزن بالا میروم تاریکخانهی مجازی فرتوت ِبنا شده را افتتاح میکنم و ورق میزنم مغزم را و باز هم چند چهرهی آشنا و تلخی قهوه و صدای قریژ قریژ کمر صندلی خسته شده از به دوش کشیدن این همه خاطره. بیمحابا برای دلیلی که فقط تو میدانی و من برای...
-
صبر کن میگذرد ...
1393/04/27 06:00
خـدایـــــــا یک وقت هایی بیا اینجا قول میدهم دستـــت را بگیرم ! سرت رابگذارم روی پاهایم بگویم چیزی نیسـت می گذرد میگذرد ... صبر کن صبر کن صبر کن میگذرد ... بعد ببینم چقدر حرفهایم را باور میکنی !؟
-
تو بشنو دلم برایت تنگ شده
1393/04/27 05:56
میگویم دوستت دارم تو بشنو دلم برایت تنگ شده میگویم مراقب خودت باش تو بشنو دلم برایت تنگ شده می گویم حال و احوالت چطور است ؟ تو بشنو دلم برایت تنگ شده تو اصلا هرچه می گویم را بشنو دلم برایت تنگ شده من اینجا من آنجا اصلا من هرجا که باشم دلم برایت تنگ می شود رو که بر می گردانی از آن لحظه ی خداحافظی تا دیـــدار ِدوبـاره...
-
آدمهایی که واقعا می روند
1393/04/27 05:54
آدمهایی که واقعا می روند هیچ وقت چمدان ندارند ... این داستان کشیدن چمدان از زیر تخت و پرت کردن لباسها از کمد فقط مال آدمهایست که دیر یا زود یا بر می گردند و یا با آرزوی برگشتن زندگی می کنند وگرنه دل بریده بویی از گذشته را هم لایق بردن نمی بیند. آدمهایی که واقعا می روند صدا به اندازه داد زدن ندارند ... این داستان...
-
اصلا تو _ تو ماندنی نبـــودی ... !
1393/04/27 05:50
از خدا پنهان نبود از تو چه پنهان یکی بود که بود که بی دلیل بود بی هوا دوستت داشت که نگاهش بعد از خدا تنها تو را می دید ... در یــــادت بماند ! با خنده هایت گل از گلش می شگفت با بغض هایت گریه می کرد که هر روز با دعای خیر راهی ات می کرد هر شب خستگی هایت را شانه بود در یـــادت بماند ! تو یک "من" داشتی که همه...
-
نگرانم !
1393/04/27 05:47
نگرانم ! برای روزهایی که می آیند تا از تو تاوان بگیرند و تو را مجازات کنند! نگرانم ! برای پشیمانی ات، زمانی که هیچ سودی ندارد! نگرانم ! برای عذاب وجدانت ، که تو را به دار میکشدو می کُشد! روزگاری رنج تو رنجم بود اما روزها خواهند گذشت ... و تو آری تو آنچه را به من بخشیدی ز دست دیگری باز پس خواهی گرفت! و آنچه که من به تو...
-
تا آمدنت
1393/04/27 05:37
تا آمدنت خیال خود را بفرست در سینۀ من نوای خود را بفرست از دوری تو تاب وُ توانم رفته تو عمرِ منی تو جان وُ تَنی تا آمدنت ، هوای خود را بفرست
-
" فقط این را بگو "
1393/04/27 05:33
" فقط این را بگو " این همه گفتی انگار چیزی نگفتی چیزی هم نشنیدم فقط این را بگو دلَت ، دلَت تنگ شده بود که گفتی بیا؟؟؟ ؟
-
" می بری مرا "
1393/04/27 05:29
تسبیحی ندارم تا شمارش کنم زمزمه هایم را با تو شروع می کنم بی ابتدا بی زمان می خوانمت در هر مکان می آیی می نشینی میان هر ذکرم می بری مرا هر لحظه
-
آدمها
1393/04/27 05:25
آدمها یک روزی تصمیم به ترک میگیرند . . . !! خیلی اتفاقی و یهو پیش می آید . . . مثلن بادی پنجره را میلرزاند یا چای روی کتابی میریزد و یا حتی به صورت اتفاقی دنیا برایشان تمام میشود . . . آنوقت هر چیزی دم دستشان باشد ترک میکنند . . . کسی که با آن رابطه ی تختخوابی دارند . . . شغلی که روزی هشت ساعت؛ یک ساعت در میان...
-
صخره ویران نشود از باران .....گریه هم عقده ی ما را نگشود
1393/04/26 22:03
-
تو" دیگر خوب نخواهی شد!
1393/04/26 21:51
تو دیگر خوب نخواهی شد تا آخر عمر درگیر من خواهی بود و تظاهر می کنی که نیستی مقایسه تو را از پا در خواهد آورد "من" می دانم به کجای قلبت شلیک کرده ام "تو" دیگر خوب نخواهی شد!
-
درد بی درمون...!!!
1393/04/26 20:58
یه وقتایی یه جاهایی یه حرفایی... چنان آتیشت می زنه که... دوست داری فریاد بزنی ! ولی نمیتونی ... دوست داری اشک بریزی و نمیتونی حتی دیگه نفس کشیدنم برات سخت میشه ! تمام وجودت میشه بغضی که نمیترکه به این میگن درد بی درمون...!!!
-
فقط کمی
1393/04/26 20:08
وضعیت خوبی ندارم مراببخش دستانم از همچی رد میشود از خودم,از تلفن نمی توانم نوازشت کنم فراموشت نکرده ام فقط کمی مرده ام همین
-
رفتم...
1393/04/26 20:05
من نگفتم خداحافظ... من هیچی نگفتم.... من فقط رفتم...
-
از دست رفتی
1393/04/26 20:01
بی هــــــــــــــــوا بدست آمده بودی بی خود از دست رفتی نفهمیدم آمدنت را حیران باشم یا رفتنت را مـــــــــــــات ...!
-
مسافر
1393/04/26 19:43
مسافر بی بدرقه من اینقدر بی صدا رفتی که از وداع جا ماندم ، باز به غیرت چشمانم که آبی پشت سرت ریختند
-
دیگه رفتم
1393/04/26 19:39
دیگر اینجا جای ماندن نیست ... چمدانم را بسته ام ... چمدانی که پر است از رویا ، آرزوهای بر باد رفته ، قاب های بی عکس ، و نوشته های بی وزن ... و احساسم بمن گفت : که این سفر بازگشتی نخواهد داشت ... دیگه رفتم
-
اما دیگه دیره
1393/04/26 19:26
یه روزی میرسه خیره میشی به عکسمو با عذاب وجدان میگی .... کاش بودی ..... کاش اونی ک اومد جات یکم مثل تو بهم گیر میداد .... یکم رو مخم راه میرفت ... یکم مثل تو باهام دعوا میکرد و بعدش از دلم در میاورد .... یه روزی میرسه ب خیلی چیزا نگاه میکنی و یاد من میفتى.......یه روز میرسه که یاد اذیت کردنام میوفتی و میگی کاش الانم...
-
منم باورم شد.
1393/04/26 19:19
به خدا گفتم: خدایا تو که میدونستی تنهام میذاره پس چرا بهم نگفتی؟! خداگفت: از بس بهت گفت دوسِت دارم، منم باورم شد.